همونطور که همراه پسر کوچیک تر به سمت دروازه خروجی قصر حرکت میکرد نیم نگاهی به سرش که پایین بود، انداخت و همین باعث شد وقتی از حرکت بایسته از پشت بهش برخورد کنه
+اوه متاسفم
سمت لوهان چرخید
-رسیدیم از اینجا به بعد دیگه باید خودت بری، یا نکنه میخوای تا خونه اسکورت کنم؟!
+اوه نه، بابت زحمتی که بهتون دادم عذر میخوام
احترام کوتاهی به سهون گذاشت
-نیاز به عذر خواهی نیست، فقط... اینجا قصر...
نیشخندی زد و قدمی به لوهان نزدیک شد و سرشو نزدیک گوشش برد
-اگر همینطور حواست پرت بمونی... سرتو به باد میدی!
اونوقت چجوری میخوای بفهمی کی پدرتو کشته
لوهان با تموم شدن حرفای سهون تعجبی کرد و قدمی ازش فاصله گرفت
+تو چطور...
-کدوم احمقی تو این موقعیت به سمت خزانه داری میره؟!
درسته تو!!! پسر وزیر سابق خزانه داری...
اما بدون اینکه اجازه حرف زدن به لوهان بده ادامه داد
-خب به اندازه کافی وقت تلف کردم، پس بدرود...
و در جهت مخالف مسیر لوهان قدم برداشت
لوهان که سر جاش خشکش زده بود، به رفتن سهون نگاهی انداخت و نفسشو با خنده عصبی خارج کرد
+اون دقیقا چه غلطی می کنه؟؟!!!
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و دوباره به سمتی که سهون رفت نگاهی انداخت، اما این بار خبر از اون پسر مغرور نبود
با عصبانیتی که نمیدونست چجوری تخلیش کنه به سمت خونش حرکت کرد
بعد از اینکه مطمعن شد پسر کوچیک تر قصد به عقب نگاه کردن نداره از پشت دیوار کمی بیرون امد و به رفتنش خیره شد، که دستی رو شونش فرود اومد
اما بدون کوچک ترین واکنشی فقط به رفتن لوهان نگاه میکرد
_بهتره حواست به اون بچه باشه
-نیاز نیست بهم یادآوری کنی
پوزخندی زد و کمی سرشو عقب برد تا صورت لی رو ببین
-بهتره حواست به وزیر کوچولوت باشه ،انگار امشب قرار لحظات خوشی رو که چند سال منتظرشی بهت بده
چرخید سمت لی رو دستی روشون گذاشت
-اگر امشب خواستی کاری باهاش کنی حواست باشه دردسر نشه برات
که همراهش لی هم پوزخندی زد
_میدونستی اگر از اخلاق مزخرفت خبر نداشتم تا الان مرده بودی؟!
YOU ARE READING
Letalis
Fanfictionخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...