Chapter 08

208 36 7
                                    

10 سال قبل

فرماندهی مرزی جنوب

×فرمانده همه چیز امادس

وویفان تاییدی کرد و به سمت همسرش چرخید

~حتما باید خودتون شخصا به این ماموریت برین؟

_راهزنای داخل جنگل دردسرای زیادی برای تاجرا درست کردن

باید زود تر این مسئله رو حل کنم

بانو وو با اقتدار همیشگی که داشت لبخندی زد

~موفق باشین فرمانده، براتون دعا میکنم

درسته نگران بود ، اما نگرانی اون نباید دلیلی برای مانع شدن کار همسرش میشد

وویفان نگاهش رو از بانو و گرفت و به پسر 12 سالش داد

روی یکی از زانوهاش نشست و بازوهای مرد جوان رو به روش رو گرفت

_یونبوک تو دیگه مرد بزرگی شدی، در نبود من باید مراقب مادرت باشی

متوجه ای پسرم؟؟

~نگران نباشید پدر، تا برگردین سخت تمرین میکنم و قوی تر میشم

وویفان لبخند پدرانه ای زد

_خوبه

با تموم شدن حرفش، ایستاد و به سمت کاروان بازرگانی که برای گول زدن راهزنا آماده شده بود رفت

سوار اسبی که برایش آماده کرده بودن، شد.

پس از مکث کوتاهی فرمان حرکت داد.

.

.

.

با گذشتن نیمی از روز به جنگل وسیع جنوب رسیده بود و نیازی به یادآوری نبود، باید حواسشونو جمع میکردن

هوا کم کم به سمت تاریک شدن میرفت

ابر های سیاه شمالی خبر از بارندگی میداد

به نیمه جنگل رسیده بودن که به یه گاریچی که یکی از چرخ هاش داخل چاله ای گیر کرده بود برخورد کرد

مرد مسن با دیدم گروه تجاری سریع به سمت وویفان رفت

×اوه ارباب.. ارباب ،لطفا به من کمی کمک کنید

وویفان اسبش نگه داشت به وضعیت گاری مرد نگاهی انداخت

_بار چی داری؟

×ارباب چیز خاصی ندارم فقط کمی سبزیجات، برای گذروندن زندگی و پر کردن شکم خانوادم

وویفان سری تکون داد

_چند نفر برن کمکش کنن

×اطاعت ارباب

به دنبال دستور وویفان 5 نفر از افرادش به سمت گاری رفتن شروع به هول دادن کردن

زمانی نگذشت که یک مرتبه حصیر روی گاری کنار رفت فرد زیر حیر با یک حرکت گلوی دو تا از افرادش رو برید فریادی زد

LetalisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora