-دیدار با شما دوستان باعث افتخار بود
ازتون میخوام تا زمانی که در مرز جنوب اقامت دارم تشریفات رو کنار بزارید و باهام مثل یکی از خوتون رفتار کنید ،تمام اشتباهاتی که دارم بهم بگین و نکاتی که لازم یک فرمانروا داشته باشه بهم یاد بدین
درپایان حرفش احترام کوتاهی به همه گذاشت
درسته به دستور امپراطور به سمت مرز ها میرفت اما این بهترین موقعیت بود تا متحدان وفادار خودشو پیدا کنه
باید قدرت به دست میاورد،قدرت مبارزه با فرد قدرتمندی مثل پدرش
همهمه ی دوباره ای داخل اتاق به وجود اومد و فرمانده هان جوون تر سعی میکردن با چانیول بیشتر اشنا بشن
بکهیون به سمت وویفان چرخید
+فرمانده سوالی داشتم ازتون
و جمله ای که داخل سرش بود رو به زبون اورد
+پناهده ها به سلامت پیش خانواده هاشون برگشتن؟
که صدای سوجین بلد شد و توجه افراد داخل اتاق به اون دختر لجباز جلب شد
~مشاور بیون اون وظیفه به من و کانگ دا سپرده شده بود و مطمعنم جونگین اینو بهت گفته
چرا به جای این که از ما بپرسی از فرمانده وو میپرسی
نکنه به کار ما مطمعن نیستی؟؟؟
بکهیون لبخندی زد و با همون ارامش ادامه داد
+فرمانده سوجین, میدونید که همچین چیزی درست نیست
~پس چرا....
که حرف کانگ دا مانع ادامه حرف سوجین شد
~ تمام پناهنده هارو به خونه هاشون در امنیت کامل فرستادیم
که صدای اعتراض سوجین بلند شد مشتی به بازوی کانگ دا زد
~ هی کانگ دا مثلا داشتم حرف میزدمااااا
کانگ دا همون طور که داشت بازوشو ماساژ میداد جواب سوجین داد
~ حرف که نمیزدی...فقط میخواستی با مشاور بحث کنی
و با شیطنت ادامه داد
~چیه این مدت که نبود دلتنگش شده بودی؟
سوجین پوزخند عصبی زد و خواست در جواب کانگ دا حرفی بزنه که شروع حرف دوباره ی کانگ دا مانعش شد
~راستی ..اون دختر بچه ای که خودتو سپرش کردی...عامم اسمش چی بود
که سوجین با لحن حق به جانبی جواب کانگ دا رو داد
~اسمش میون بود...جناب سر به هوا
و به سمت بکهیون رو کرد
~خانوادشو پیدا نکریدم و هنوز تو محل نگهداری پناهنده هاست ,نه حرف میزنه ,غذا هم به زور میخوره
YOU ARE READING
Letalis
Fanfictionخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...