چند ساعتی از برگشتش به عمارت میگذشت
تو اتاقش، پشت میز نشسته بود و همونطور که سویون شقیقه هاش رو ماساژ میداد گفت
+دیشب دقیقا چرا اون اتفاق مسخره افتاد؟؟ مگه نگفتم حواست به همه چیز باشه؟؟
جونگین که کنار میز ایستاده بود به سرعت زانو زد
×لطفا منو مجازات کنید ارباب
+مجازات کردن تو ،گندی که دیشب زده شد رو پاک میکنه؟!!!
~ارباب.. لطفا ارامشتونو حفظ کنید
بکهیون نفس صدا داری کشید
+به چانگ بین بگو حواسش به محافظ سو باشه
نیم نگاهی به سوهون انداخت
+به اون پزشک احمق کمک کن
~چشم ارباب
چشماش رو بست و جونگینی که همچنان زانو زده بود رو مخاطب قرار داد
+بلند شو، زانو زدنت منفعتی برام نداره
از این به بعد بیشتر حواست جمع کن
جونگین به آرومی از جاش بلند شد و تعظیم کرد
×اطاعت قربان
~ارباب...
با صدایی که از بیرون اتاق شنید نفسشون صدا دار بیرون داد
+چی شده؟
~شخصی اومده میگه از همراهان شاهزادس
با تموم شدن جمله مستخدم پشت در، چشماشو باز کرد و اخم ریزی میون ابروهاش افتاد و با خودش زمزمه کرد
+همراه شاهزاده...
قرار بود کسی به دیدن شاهزاده بیاد؟؟
×خبری در این مورد نگرفتیم قربان...
و خطاب به مستخدم پشت در گفت
+اسمشو نگفت؟؟
~به نظر یه شخص خارجی میومد، اسمش یوشو بود
با شنیدن اسمی که گفته شد از جاش بلند شد
+برو به داخل راهنماییش کن
~چشم ارباب
و در ادامه حرفش روبه جونگین کرد
+برو شاهزاده خبر بده
×ارباب اون شخص میشناسید؟؟
+نه خیلی... ولی غریبه هم نیستم
برو کاری که گفتم انجام بده
جونگین احترامی گذاشت
×اطاعت
با رفتن جونگین نگاهی تو آینه به خودش انداخت و زمزمه کرد
+اون اینجا چی کار میکنه...
.
.
.
با رسیدن سویون به درب ورودی عمارت با مرد سفید پوش، قد بلندی که موهای مشکی بلندی داشت و پشت بهش بود مواجه شد
YOU ARE READING
Letalis
Fanfictionخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...