Chapter 10

190 34 3
                                    

چند ساعتی از برگشتش به عمارت میگذشت

تو اتاقش، پشت میز نشسته بود و همونطور که سویون شقیقه هاش رو ماساژ میداد گفت

+دیشب دقیقا چرا اون اتفاق مسخره افتاد؟؟ مگه نگفتم حواست به همه چیز باشه؟؟

جونگین که کنار میز ایستاده بود به سرعت زانو زد

×لطفا منو مجازات کنید ارباب

+مجازات کردن تو ،گندی که دیشب زده شد رو پاک میکنه؟!!!

~ارباب.. لطفا ارامشتونو حفظ کنید

بکهیون نفس صدا داری کشید

+به چانگ بین بگو حواسش به محافظ سو باشه

نیم نگاهی به سوهون انداخت

+به اون پزشک احمق کمک کن

~چشم ارباب

چشماش رو بست و جونگینی که همچنان زانو زده بود رو مخاطب قرار داد

+بلند شو، زانو زدنت منفعتی برام نداره

از این به بعد بیشتر حواست جمع کن

جونگین به آرومی از جاش بلند شد و تعظیم کرد

×اطاعت قربان

~ارباب...

با صدایی که از بیرون اتاق شنید نفسشون صدا دار بیرون داد

+چی شده؟

~شخصی اومده میگه از همراهان شاهزادس

با تموم شدن جمله مستخدم پشت در، چشماشو باز کرد و اخم ریزی میون ابروهاش افتاد و با خودش زمزمه کرد

+همراه شاهزاده...

قرار بود کسی به دیدن شاهزاده بیاد؟؟

×خبری در این مورد نگرفتیم قربان...

و خطاب به مستخدم پشت در گفت

+اسمشو نگفت؟؟

~به نظر یه شخص خارجی میومد، اسمش یوشو بود

با شنیدن اسمی که گفته شد از جاش بلند شد

+برو به داخل راهنماییش کن

~چشم ارباب

و در ادامه حرفش روبه جونگین کرد

+برو شاهزاده خبر بده

×ارباب اون شخص می‌شناسید؟؟

+نه خیلی... ولی غریبه هم نیستم

برو کاری که گفتم انجام بده

جونگین احترامی گذاشت

×اطاعت

با رفتن جونگین نگاهی تو آینه به خودش انداخت و زمزمه کرد

+اون اینجا چی کار میکنه...

.

.

.

با رسیدن سویون به درب ورودی عمارت با مرد سفید پوش، قد بلندی که موهای مشکی بلندی داشت و پشت بهش بود مواجه شد

LetalisWhere stories live. Discover now