Chapter 04

230 48 12
                                    

فضای اتاق اروم و گرم بود و دکور ساده ای داشت
نمای اتاق به سمت خورشد بود و نور و گرمای خورشید از لابه لای درب و پنجره وارد اتاق میشد که ارامش اون  فضا رو دوچندان میکرد
گوشه اتاق تختی بود که مرد جوونی روش خوابیده بود
حدودا یک هفته از حادثه ای که در مرز اتفاق افتاده بود میگذشت،اما بکهیون همچنان بیهوش بود
جونگین اروم درب اتاق باز کرد و با ظرف دارویی که به دست داشت وارد اتاق شد
بعد از بستن درب، قدم های اروم و با دقت به سمت اربابش برداشت ،تمام حواسش به داروی داخل سینی قرار داشت ،بود
با رسیدن به تخت،سینی رو روی میز کوچکی که کنار تخت قرار داشت گذاشت
با احتیاط سر بکهیون روکمی بالا اورد و زیر سرش بالشتک کوچیکی گذاشت وبعد قرار دادن سر بک روش،ظرف دارو رو همراه با قاشقی که کنارش بود برداشت
همی به داروی گیاهی داخل ظرف زد و مایع داخلشو با قاشق پر کرد و بعد به سمت دهن بکهیون برد و اروم اروم ،محتوای داخل قاشق رو وارد دهن بک کرد وبلافاصله بعدش پارچه تمیز روی سینی رو برداشت واطراف لب های بک رو پاک کرد
بعد از انجام مجدد کارش ابروهای بک به هم گره خورد و سرفه های کوچیکی کرد
جونگین با دیدین واکنش نشون دادن اربابش ظرف دارو به سرعت روی سینی قرار داد اروم زمزمه کرد
× ارباب...ارباب صدای منو میشنوید
همون تکون های ریز باعث پیچیده شدن درد توی بدنش شد که دلیل اصلی درهم پیچیده شدن صورتش به هم بود
اروم چشماشو باز کرد،تو نگاه اول ،دید تاری داشت ،اما بعد چند بار پلک زدن میتونست فضای اطرافشو به وضوح ببینه
صدای جونگین و کنار گوشش میشنید و باعث شد بهش غر بزنه
+خیلی سرو صدا میکنی
اما جونگین بدون توجه ادامه میداد
×خداروشکر... خداروشکر بیدار شدین ارباب...
بک نگاهی به طراف انداخت،فضای اتاق بهش این نتیجه رو میداد که داخل یکی از اتاق های عمارت فرمانداری هست
همون طور که سعی میکرد از جاش بلند شه خطاب به جونگین گفت
+چه مدت بیهوش بودم
جونگین با دیدن حرکت کردن بک به سرعت واکنش نشون داد و کمکش کرد و در همون حین جواب سوالشو داد
×حدودا یک هفته
بک کمی جا خورد، سابقه نداشت که این مدت طولانی بیهوش باشه ،پس دلیل نگرانی جونگین همین بود
بک اروم به بالشت پشتی که جونگین براش اماده کرده بود تکیه داد و از دردی که توی پشتش پبچید فقط چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
×میرم پزشک خبر کنم...
که حرف بکهیون مانعش شد
+نیاز نیست ،حالم خوبه....این مدت چه اتفاقایی افتاده،همه رو بادقت بهم بگو...
.
.
.
.
هوا داشت کم کم به سمت سرمای زمستان میرفت ، درخت ها برگهاشون رو به پاییز قرض داده بودن چیزی جز شاخه های خشکیده براشون باقی نمونده بود
اما با تموم این اتفاقات،خورشید هنوز گرمای دلپذیری داشت وچانیول داشت روی پل چوبی وسط باغ عمارت که روی یک رود کوچک قرار داشت ،نهایت ارامش رو میگرفت
×سرورم...
با شنیدن صدای کیونگسو همونطور که جوابشو میداد ،نگاهش از منظره رو به روش گرفت و به محافظش داد
-چی شده؟
کیونگسو تعظیمی کرد و ادامه داد
×زمان ملاقات با فرمانده ها رسیده،بهتره کم کم به سمت محل ملاقات بریم
چانیول سر تاییدی تکون داد
-بریم
جلو تر از کیونگسو حرکت کرد خطاب بهش گفت
-محل ملاقات کجاست
×در اتاق جلسات ،در عمارت اصلی فرمانداری
راه رو بلد بود،توی اون یه هفته  ای که داخل عمارت بود تمام قسمت هاشو یاد گرفته بود
با گذروندن راهروی طولانی کنار حیاط جنوبی و پیچیدن از چند راه روی دیگه ،به محل مورد نظرش رسید
همونطور که از پله های بیرونی اتاق بالا میرفت،خدمتکارا ها و سربازای جلوی ورودی بهش تعظیمی کردن
با رسیدن به در ورودی یکی از خدمتکار ها خواست ورودشو اعلام کنه که با شنیدین هم همه هایی که از داخل اتاق می اومد ،چانیول مانع از این کار شد و بدون جلب توجه وارد راهرویی که به اتاق اصلی میرسید وارد شد و کمی ایستاد
حقیقتا حرفایی که زده میشد براش جالب بود و میخواست بیشتر بشنوه
صدای دختری رو میشنید که لجباز و کمی گستاخ به نظر میرسید
~شنیدم شاهزاده تازه به پایتخت برگشته بود انگار با امپراطور دوباره شاخ به شاخ شده و امپراطورم فرستادش اینجا...به نظرم میاد دردسر ساز باشه که همش از پایتخت دورش میکنن
به دنبال حرفش صدای مردی نسبتا مسن یه گوشش خورد
~سوجین درباره شاهزاده گستاخانه حرف نزن
دختری که سوجین خطاب شده بود دست به سینه شد با لحن نسبتا حق به جانبی ادامه داد
~خب مگه ولیعهد نیست ...چرا به جای اینکه یاد بگیره چجوری باید کشور بگردونه از این مرز به اون مرز فرستاده میشه
کیونگسو که کنار چان ایست داده بود خواست به خاطر گستاخی دختر مداخله کنه که چانیول مانعش شد
صدای دختر دیگر جمله سوجین قطع کرد
~این زبونت اخر سرتو به باد میده
کمی بعد از صدای دختر صدای وویفان به گوشش رسید
_خیله خب به اندازه کافی حرف زدین...هر لحظه ممکنه شاهزاده برسه پس مراقب رفتارتون باشید
سوجین با غرور ادامه داد
~من که بهش اهمیت نمیدم،ممکنه بهش یه درس درست حسابی هم بدم
چانیول ناخواسته خنده کوتاهی کرد که از گوش افراد داخل اتاق دورنموند و باعث سکوت ناگهانی داخل اتاق شد
چانیول با فهمیدن اینکه ،متوجه حضورش شدن از راه رو عبور کرد به سمت اتاق قدم برداشت
وویفان با دیدن چانیول از جاش بلند شد و قدمی جلو گذاشت و به سرعت احترام گذاشت
_سرورم..شما کی اومدین..کسی اعلام نکرد
چانیول همونطور که به افراد داخل اتاق نگاه مینداخت جواب وویفان رو داد
-بحث جالبی بود...نخواستم وسطش ،قطعش کنم
اتاق نسبتا بزرگی بود که یک میز بزرگ وسطش قرار داشت دور تا دور صندلی قرار داده شده بود
در سمت دیگه نقشه بزرگی به دیوار نصب شده بود که کل منطقه جنوب با جزئی ترین چیزها در اون کشیده شده بود
تمام افراد داخل اتاق بعد از این که از شک دیدن شاهزاده بیرون اومدن به سرعت احترام
گذاشتن
_درود بر ولیعهد
-راحت باشین
وویفان با اینکه از حرفای زده شده شرمگین بود اما نمیتونست چانیول همونجا نگه داره
_سرورم بفرمایید
به سمت صندلی که در راس میز وجود داشت راهنماییش کرد وبعد نشستن چانیول و ایستادن کیونگسو در پشتش نگاهی به فرمانده هایی که هنوز سرپا ایستاده بودن انداخت
-لطفا بنشینید...اینطوری منو معذب میکنید
تمام افراد داخل بعد اینکه نیم نگاهی به هم انداختن سر جاشون نشستن و وویفان کنار چانیول نشست
_اجازه بدین معرفی کنم
به ردیفی که خودش نشسته بود اشاره کرد
_در این سمت فرمانده هان مرز زمینیمون قرار دارن
بعد به ردیفی که روبه روش قرار داشت اشاره کرد
_و در این سمت فرمانده هان مرز ابیمون
با اولین فردی که کنارش بود و نسبت به بقیه بزرگ سن تر بود شروع کرد

LetalisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora