part 8

222 68 198
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.
(وی اصلا به روی خودش نمیاره داشت یادش میرفت پارت بذاره.🙄🙄)

کمی توی سکوت و نوازش موهای ژان توسط ییبو گذشت که ژان دوباره به حرف اومد.

+ هیچوقت فرصتش پیش نیومده بپرسم کی و چرا رفتی آمریکا

_ خب من وقتی 16 سالم بود مادرم فوت کرد

+ متاسفم....من نمیدونستم ...

_ اشکالی نداره...خب من خیلی وابسته مادرم بودم و بعد از مرگش شرایطم خیلی بد بود. نمیتونستم درس بخونم و زندگی توی خونه ای که همه جاش خاطرات مادرم بود، واسم سخت بود. ۲ سال بعد پدرم وقتی دید انقدر شرایط بدی دارم، پیشنهاد داد که برای ادامه درسم به آمریکا برم و منم که فرار رو به اون شرایط ترجیح میدادم، همه چی رو ول کردم و به آمریکا رفتم. واقعا تصمیمی برای برگشتن نداشتم ولی اصرار پدرم و بعضی چیزها باعث شد زندگیم توی آمریکا رو ول کنم و برگردم. البته که خیلی خوشحالم که برگشتم چون با تو آشنا شدم

+ بله قطعا آشنا شدن با من افتخار خیلی بزرگی بود که نصیبت شد

_ بله بله قطعا همینطوره بانی

+ زندگی سخت نبود اونجا واست؟

_ خب من خیلی آدم جمع گرایی نبودم که دوری از دوست و آشنا واسم سخت باشه ولی خب اوایلش شرایط خوبی نداشتم. به مرور زمان به شرایط عادت کردم و البته سرکار رفتنم هم بی تاثیر نبود

+ سرکار؟

_ آره توی یک کافه کار میکردم...سخت بود ولی واسم آرامش خاصی داشت

+ واو نمیدونستم. چه دوست پسر خود ساخته و پرتلاشی دارم

_ تو چی؟ من خیلی چیزی ازت نمیدونم

+ خب زندگی من اصلا هیجان انگیز نیست. من ۲ تا برادر بزرگ تر از خودم دارم

_ تو برادر داری؟ چرا هیچوقت ندیدمشون؟

+ میگم واست.....خب بذار با این شروع کنم که شرکتی که الان پدرم رئیسشه از سه نسل قبل که تاسیس شده همچنان توی خانواده خودمون بوده. یعنی موسس اول شرکت، اون رو به دست پسر ارشدش داده که میشه پدر بزرگ من. بعد پدر بزرگ من اون رو دست بابام سپرده و بعد از اون نوبت برادر بزرگ من بود. ماجرا از اینجا شروع شد که برادر من هیچ علاقه ای به مدیریت شرکت نداشت و میخواست وکیل بشه. برای همین توی ۱۸ سالگی توی آزمون ورودی یکی از دانشگاه های انگلیس شرکت کرد و رفت. میتونی تصور کنی بابام چقدر عصبانی شد مگه نه؟

_ آره باید تجربه وحشتناکی بوده باشه

+ خیلی وحشتناک....من کلا بابام رو کم میدیدم و خب اون وقتا هم خیلی حال و حوصله نداشت یا حداقل بداخلاق نبود و اون اولین بار بود عصبانیتش رو میدیدم.... دو سال بعدش برادر دومم هم به همین روش با این تفاوت که میخواست پزشک بشه به انگلیس رفت و این وسط فقط من مونده بودم که باید قربانی خواسته پدرم برای ریاست شرکت میشدم. مادرمم همین چند وقت پیش نتونست زندگی رو تحمل کنه چون پدرم رسما هیچ وقتی برای ما نداشت. پس طلاق گرفت و رفت انگلیس. انگار که من وجود ندارم

Need For SpeedWhere stories live. Discover now