『𝑃𝑡.01』

809 76 6
                                    


از دور شبیه خونه های اشرافیی بود که تو فیلمای انگلیسی نشون میدادن.
همه جای خونه رو دوییده بود و سوراخی نمونده بود که فلیکس سرشو اونجا فرو نکرده باشه.
ولی کنترل کردن کنجکاویش درمورد حیاط پشتی خونه که به جنگل منتهی میشد،خیلی سخت بود...
چرا پدربزرگش تاکید کرده بود که به هیچ وجه پاشو اونجا نزاره؟
دیگه چیزی به تاریکی هوا نمونده بود و خوره ی فضولی حسابی به جونش افتاده بود.
گوشیش رو توی جیب شلوار تنگش فرو کرد و خیلی اروم از جلوی در اتاق پدربزرگش رد شد که مبادا اون پیرمرد بیدار شه و شرایطو براش سخت کنه.
وقتی از در خونه خارج شد نفسش رو بیرون داد.
خونه رو دور زد و حالا جلوی بوته های کلم و سبزیجات دیگه وایساده بود.
از هیجان قلبش داشت تند میزد
خوشحال و شاد از سیم خاردارایی که حیاط پشتی رو از جنگل جدا میکرد،رد شد.
صدای خورد شدن شاخه ها و برگ های خشک شده ی روی زمین روحش رو جلا میداد

هرچی جلو تر میرفت فضای رو به روش سبز تر و چشم گیر تر میشد..
صدای درونش داشت بهش هشدار میداد که زیاد دور نشه،بالاخره اونجا جنگل بود و پر از حیوونایی بود که خودشم ایده ای نداشت ممکنه چه بلایی سرش بیارن.
صدای اهنگی که با هندزفریش پخش میشد رو بیشتر کرد و به خودش قول داد که تا ده تا درخت دیگه جلو بره و برگرده خونه.
چقدر حس خوبی داشت که تو همچین محیطی قراره زندگی کنه و حداقل هر چند روز یک بار میتونه بره جنگل و قدم بزنه.
به درخت دهم که رسید روی زمین نشست و به درخت تکیه داد،سرشو گرفت بالا و به آسمونی که با شاخه های بلند درخت ها تزیین شده بود نگاه کرد.
توی همون حالت چشم هاشو بست و با تمام وجود بوی نم خاک رو به بینی کشید.
حس میکرد صدا های جانبی میشنوه ولی احتمال داد که مثل همیشه توهم زده باشه،ته دلش ترسید ولی ترجیح داد به روی خودش نیاره و لذت ببره.
همچنان با چشمای بسته داشت اهنگ گوش میکرد که گرمای چیزی رو روی انگشتاش حس کرد.
ته دلش خالی شد و ضربان قلبش سرعت گرفت.
میترسید چشماشو باز کنه و آخرین موجود زنده ی زندگیش و همچنین دلیل مرگش رو ببینه.
عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و تمام بدنش یخ زده بود،دوست نداشت تو جنگل بمیره.شاید تصادف انتخاب بهتری بود،حداقل نمیدید که داره توسط یه حیوون درنده، تیکه و پاره میشه.
دوباره همون گرمی روی دستش احساس کرد و این بار تونست موهای اون حیوونم حس کنه.
سیم هندزفریش کشیده شد و بند دلشو پاره کرد،هندزفری از گوشش خارج شد و روی زمین افتاد.
تو ذهنش نقشه بی منطقی کشید که اگه تونست از دست اون حیوون فرار کنه تا خونه مثل جت بدوعه و دیگه هیچ وقت پاشو توی جنگل نزاره
ترسیده و اروم پلک هاشو باز کرد.
توقع داشت با یه خرس مواجه بشه ولی چیزی که انقدر ازش ترسیده بود یه سگ شایدم یه توله سگ خاکستری بود که سیم هندزفری رو توی دهنش گرفته بود و با چشمای آبی رنگش به فلیکس نگاه میکرد.
دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسش رو محکم بیرون داد.
+فاک...
سعی کرد تنفسش رو اروم تر کنه
+تو دیگه چی هستی،از کجا پیدات شد؟
سگ همچنان به صورت فلیکس زل زده بود
+چرا اینطوری بهم نگا میکنی؟
سیم هندزفریش رو از دهن سگ بیرون کشید و به آب دهنی که ازش میچکید نگاه کرد.
با لحن پوکری نگاهشو به سگ داد و گفت:
+ الان من با این کثافت چیکار کنم؟
سگ پاهای جلوش رو روی سینه ی فلیکس گذاشت و روی دو پای دیگه اش بلند شد و صورت پسر رو لیس زد.
+ این الان معذرت خواهی بود؟
سگ لیس دیگه ای به گردن لیکس زد.
لبخندی روی لبای پسر شکل گرفت.
+ باشه،عذر خواهیتو قبول میکنم.
از روی زمین بلند شد و شلوارش رو تکوند.
+ ولی دیگه باید برم
قبل تاریک شدن هوا باید برمیگشت خونه
خم شد و دستشو روی سر سگ کشید.
+بعدا میبینمت
تا حیاط پشتی خونه پدر بزرگش دویید
از حصار حیاط به زور رد شد که که لباسش پاره شد و رد خونی روی بازوش به جاموند.

زیر لب فحش داد و به زخمش نگاه کرد اون روز روزِ فلیکس نبود...
_
_
_

خودشو روی تخت پرت کرد و دفترچه خاطراتشو از روی میز کنار تختش برداشت.

«دفترچه خاطرات عزیزم...»
امروز روز عجیبی بود،نمیدونم شاید نباید خوشحال باشم که از وسط شهر و از پیش دوستام اومدم اینجا.
ولی اینجا خیلی قشنگه
هر موقع از سال و روز بری بیرون هوا ابریه و بوی خاک بارون خورده میاد،
من همیشه توی رویاهام همچین جایی زندگی می‌کردم،ولی خب نه اینطوری تک و تنها...
پدر بزرگ مهربونه اما خیلی بهم گیر میده و میخواد کنترلم کنه.
راستی امروز فکر کنم یه دوست پیدا کردم.
یه دوست پشمالو با چشمای آبی^-^
اولش خیلی ازش ترسیدم،فکر کردم اخرین موجود زنده ایه که قبل مردنم میبینم...
ولی خیلی با نمک و کیوت بود،نمیدونم اگه به پدربزرگ بگم اجازه میده بیارم و اینجا نگهش دارم یا نه
ولی دوست دارم این کارو بکنم اون واقعا خیلی زیباست.
دفترچه خاطراتشو بست و یکم به جلد آبی رنگش زل زد،فلیکس عاشق رنگ آبی بود و همه ی سلیقه اش توی همین رنگ خلاصه میشد.
بعدش سراغ شبکه های اجتماعیش رفت و وقتی مطمئن شد که همرو چک کرده و دیگه چیزی نمونده که از قلم افتاده باشه،گوشیش رو خاموش کرد.
همین که خواست بره زیر پتوش و بخوابه چشمش به پنجره اتاقش خورد و چیزی رو دید که کاش نمیدید.
هیچ چیز خاصی به خاطر تاریکی شب مشخص نبود و فقط انگار یه جفت چشم طلایی یا زرد رنگ بهش زل زده بودن...

𝐀𝐦𝐧𝐞𝐬𝐢𝐚Where stories live. Discover now