(زمان حال توی ماشین تهیونگ)
-باورم نمیشه با این سنش توی یه بار ارزون و کثیف مست
کرده
-پس شما چرا با این سنتون توی گی بار می گشتید؟
-مطمئنا اونجا هم واسه بچه هاست که تو و جیمین دو اونجا دیدم
-اون فرق میکنه راستی یه چیزی..ام در مورد اون شب به نامجو آپا چیزی گفتی؟
-نه ولی...آهان حالا قضیه رو گرفتم خب شاید فردا یا پس فردا برم دیدنشون
-ببین نه این اصلا شوخی قشنگی نیست بفهمه من و هیونگ رو مستقیم می فرسته اون دنیا هر کاری بگی می کنم فقط نگو
-هوم هرکاری؟
-اره ولی...نه ازون کاراااااا منحرف
-اوا منظورت رو نمی فهمم می خواستم بگم باید باهامون به یه سفر بیاید که البته جیمین و شوگا هم قراره بیان
-به خدا که هیچ شکنجه گر بد تر از تو تو این دنیا نه هست نه می خواد بشه هیچ وقت با امثال تو رل نمی زنم
-خب فکر کنم یه سری قرار ملاقات باید با یکی بزارم
-ازت متنفرمممممم
-بله میدونم بفرما رسیدیم
-اصلا بدون هیچ جستجویی می تونم بگم اون دونفری که اون وسط در حال مردن هستن، کین
*صدای بارون*
-خدا داره بهمون نشون میده چقدر دوسمون داره نه؟
-مخصوصا منو با کارایی که انجام میدم
-مگه چیکار میکنی؟
-هیچی بابا اون دوتا الان مردن
(یکم بعد که تهیونگ اونا رو آورد تو ماشین)
-خیر سرت پسری چرا انقدر لاغر مردنی؟
-ببخشید مثل شما هرکول نیستم اجوشییییی
-چقدر فک میزنیییییید کوکی من کوووووو
-ها چرا کوکی منم اینجاممممم
-اولین باره میبینم شوگا مست اینجوری می کنه
-چرا مگه چطور؟
-معمولا فقط با من الکل می خوره پس...
-یاااااااااا یونگی عاشق هیونگم شدی؟؟؟
-قیافش که خوشگله شاید بشم ها
-ولی من نیستم ها هاااا
-با اینا حرف نزن الان...
*صدای سرفه*
-مثل بچه ها با دو قطره بارون سرما خوردی
-دو قطره هوا رو دیدی بع خاطر عجله ای که کردیم کتم یادم رفت
-خونتون از اینجا خیلی فاصله داره بیا اول بریم خونه ی شوگا لباس عوض کنیم
-این همه صمیمی بودن تا کجا
*صدای خنده*
-بد هم نیست بعضی موقع ها بخندی
-خب از این حرفت پشیمون میشیییی
-می دونستید ته هر روز خونه من پلاسه این چه وضعیته
-دنیا داره دور سرم می چرخه و منم دور...
-مثل اینکه هر دوشون خوابیدن
-خوبه صداشون که خیلی رو مخ بودددد
-لعنتی بوی استفراغی که جیمین رو لباسم آورده خیلی افتضاحه
*صدای گاز و حرکت سریع ماشین*
-جان جدت من یه دونه جون دارم تورو در جریان نیستم ولی جان مادر ارومممممم
*تهیونگ نیشحند زد*
صدای زنگ تلفن توی ماشین میومد و چون شبیه یه تلقی تهیونگ بود برداشت کیت بود ولی اون نمیشناخت
-فکر کنم این گوشی توجه
-ها کیه؟
-کیت...
جونکوک گوشی رو سریع گرفت و تماس رو قطع کرد...
-کی بود خب؟
-کسه خاصی نبود نمی رسیم؟
-چرا یکم مونده
تهیونگ وانمود کرد براش مهم نیست ولی مدام توی ذهنش با خوش می گفت دوست دختر مخفی اونه؟اون کی بود؟ و تا زمانی که برسن یک سره از این فکرا می کرد...
-جیمین و یونگی خوابیدن من نیاز دادم برم حموم...
-عا طبقه بالا راهرو سمت چپی اتاق اول،همه وسایلی که نیاز داری اونجاست
-اوکی
بعد تموم شدن حموم جونکوک حوله ای دور کمرش پیچید و یادش افتاد از تهیونگ لباس نگرفته پس رفت بیرون تا از تهیونگ لباس بگیره ولی چون آنقدر خونه بزرگ بود گم شده بود پس اولین در رو باز کرد و رفت داخل کمد لباسی دید پس با خودش گفت اشکالی نداره که خودش لباس برداره پس رفت داخل کمد ولی اونجا هرچی بود به جز لباس انواع و اقسام سلاح گرم و چاقو و نارنجک همون جور که خشکش زده بود نفس های گرمی بشت گردنش احساس کرد و اونقدر ترسید که جیغی زد و حولش افتاد در همین حین پاش روی حوله رفت و روی تهیونگ فرود اومد
-نمی دونستم از این جور کارا خوشت میاد
-از چجور کارا...منحرف...اونا چین...اصلا تو کی هستی؟
-شاید بهتره اول از روی کسی که بهش میگی منحرف بلند شی بعد این سوالات رو بپرسی
و بعد جونکوک از جاش بلند شد و متوجه شد حوله افتاده و قرمز شد و سریع حوله رو دور خودش پیچید و لباس هایی که دست تهیونگ بودن رو سریع گرفت و اتاق رو ترک کرد به
تهیکنگ پشاور سرش گفت
-خجالت نکش خیلی هم کوچیک نیست
چشم قره اس به تهیونگ رفت و سمت اتاق جیمین رفت ...
*صدای خنده*
-واقعا که این اسباب بازی جدیدم خاصه
(فردا صبح وقت صبحونه)
-لعنتی چرا انقدر مست بودم هیچی یادم نمیاد
- لعنتی سردرد دارم خفه شو دیروز چی شد؟
-هیچی بهترین شب رو برای من رقم زدید
-خب پا می شدی می رفتیم خونه...
-میدونی یه نفر در حال مردن بود آنقدر که خورده بود و هوا هم که مسخرش گرفته بود و خیر سرمون دیر وقت بودددد
-لعنتی...دیروز به صدلی جیغی نیومد؟
-ها هنوز مستی ؟
-منظورتون چیه ما که چیزی نشنیدیم مگه نه تهیونگ؟؟؟
-اره ولی من دیشب خیلی چیز های خوب و خشگلی دیدم آه
-دیشب اتفاقی افتاد؟
-- معلومه نه
همون لحظه یونگی و جیمین آروم با خودشون گفتم
--حتما یه اتفاقی افتاده ضایع اس
-شت من برم دستشویی
-خوبی؟
-اره اره الان میام حغ
-بزار بیام پیشت
-خودش می تونه با تو یکم کار داریم
-ها؟
-شوگا دیروز این خرگوش کوچولو کنجکاو در کمدت رو باز کرده بود پس نمیشه ازش مخفی کنیم
-تهیونگ
-می دونم جونکوک چیزی که دیدی رو به هیچ کس نباید بگی حتی به جیمین و خودت با چیزی که دیدی تقریبا میدونی ممکنه چه بلایی سرت بیاد...
-میدونم از دیروز یک سره دارم بهش فکر می کنم و فقط یه جیزی می پرسم
-چی
-شما افرادی مثل خانواده ی من رو کشتید تا حالا؟
-معلومه نه
-خوبه پس منم وانمود میکنم چیزی ندیدم ولی اگه روزی به کسی که خیلی برام عزیزه آسیب بزنید اون موقع از این خبرا نیست
-پس مشکلی نداری به بقیه آسیب بزنیم؟
-معلومه که دارم ولی نمیدونم چرا ولی احساس میکنم به کسایی که آسیب میزنید که لیاقتشون همینه پس من بهتره برم هیونگ نیاز به کمک داره
(بعد از رفتن جونکوک )
-تهیونگ میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟
-ها متوجه نمیشم
-الان هرکی جلومون بود دخلش اومده بود
-ولی اون گفت نمی گه
-تهیونگ داری عجیب رفتار میکنی...
-این تویی که عجیب رفتار میکنی
-در مورد جونکوک جدی نیستی پس؟
-اصلا
-پس اشکالی نداره که یکم ازش استفاده کنم؟
YOU ARE READING
black candle🕯🖤
Romanceجونگکوکی که خانوادش رو از دست داده و از مرگ عزیزانش میترسه و روزگار راهش رو به تهیونگی میکشه که شغلی داره که مرگ تخصص اونه (تهیونگ وارث بزرگترین بند مافیای کره) -------------------------------------------------------- ژانر:درام،اسمات،عاشقانه کاپ...