چشمهاش باز موند...
اون عکس ها...موقعی که تو خونه یونگی تو اون اتاق پر سلاح بود و حولش افتاده بود و تهیونگ پشتش بود و صحنه بدی رو ایجاد کرده بود،موقعی که تهیونگ تو اتاق شرکت لب هاش رو به لب های جونگکوک نزدیک کرده بود،لحضه ای که تو سفر حولش رو جلوی تهیونگ در آورده بود و تهیونگ رو تخت بود ...
جونگکوک اخم کرده بود،به کیتی نگاه کرد و گفت
-اینا رو از کجا آوردی؟ کی گرفتتشون؟
-اینکه از کجا آوردمشون رو نمیگم ولی نظرت چیه اینکه از کجا اومده رو از دوست پسرت بپرسی؟
-اون دوست پسرم نیست
-آره از عکس ها معلومه.چقدر راحت داره باهات بازی میکنه واقعا که ساده ای
بلند گفت
-میگم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آژیر شرکت در اومد و همزمان شد با تو اومدن تهیونگ از در.اول با دیدن اون دختر تعجب کرد و هیچ ایده ای نداشت کیه اهمیتی نداد و گفت
-زود باید بریم بیرون.
-چرا؟
صداش رو بلند کرد و گفت
-زود باشید
همشون از شرکت خارج شدن،تهیونگ به راننده اشاره کرد که جیمین و جونگکوک رو ببره خونه ولی اون ها لج میکردن که بلخره بعد از چند دقیقه رفتن ولی نگران بودن.
یونگی و تهیونگ اسلحه هاشون رو در آوردن و به سمت طرف مقابل گرفتند...تقریبا همه تیم دشمن رو کشته بودن.
تهیونگ خاست تیر آخر رو بزنه که تو دلش سردی ای احساس کرد...بی جون شد تنش
بی حس شد جسمش
سنگین شدن چمشاش
دور تر شدن صدا ها
چشماش و خواب گرفت
بسته شد چشماش.
بعد از تیر زدن به آخرین نفر نفس راحتی کشید.
به دنبال تهیونگ رفت و با دیدنش که تو خون خودش غرق شده بود سرش سوت کشید و بغضش گرفت.
-ته...تهیونگ...
به سمت تهیونگ دویید و تو بغلش گرفتشو داد زد
-یااا تهیونگا..چشماتو باز کن...لعنتیا زنگ بزنید به بیمارستان.تهیونگا
یکی از بادیگارد ها زود به بیمارستان زنگ زد و ازشون درخاست آمبولانس کرد.چند دقیقه بعد آمبولانس بیمارستان خوانواده تهیونگ رسید و اون رو سوار برانکارد کردن،یونگی به همراه دکتر ها سوار آمبولانس شد.به جیمین زنگ زد
-الو؟
-جیمین تهیونگ تیر خورده همرو جمع کن بیاید بیمارستان برات لوکیشن میفرستم
-چی؟
-زود باش جیمین
- ب...باشه
جیمین بعد از قطع کردن تلفن به سمت پذیرایی رفت و به جین و نامجون و جونگکوک خبر تیر خوردن تهیونگ رو داد جونگکوک زود سوییچ ماشین رو برداشت و خاست از در بیرون بره که جین گفت
-جونگکوک صبر کن ما هم بیایم
-زود باشید
همه سوار ماشین شدند و به سمت بیمارستانی که یونگی لوکیشنش رو فرستاده بود رفتن.
جیمین تو راه به هوسوک زنگ زد و خبر رو بهش داد و گفت که به جنی چیزی نگه.
-یونگی...یونگی حال تهیونگ چطوره؟
-نمیدونم جونگکوک...تو اتاق عمله هیچ خبری ازش ندادن
-چطور تیر خورده؟
-نمیدونم بعد از خاموش شدن چراغ خطر دنبالش گشتم دیدم رو زمین افتاده و دورش پر خونه.
همه نشستن چند ساعتی گذشت که مادر تهیونگ به بیمارستان اومد
-حا..حال پسرم چطوره؟کجاست
-خانم کیم...تهیونگ تو اتاق عمله
-اوه خدای من چه اتفاقی افتاده؟
- تیر خورده...مگه خبر نداشتین؟
-نه به من گفتن تهیونگ بیمارستانه....
جونگکوک خانم کیم رو روی صندلی نشوند و کنارش نشست
-جونگکوک چه اتفاقی افتاده؟
-خب...تو شرکت بودیم که چند آدم مصلح به شرکت حمله کردن من بعدش رو خبر ندارم تا زمانی که یونگی زنگ زد و گفت که تهیونگ تیر خورده بعدشم ما اومدیم ولی الان سه ساعتی میشه که تهیونگ تو اتاق عمله...
خانم کیم شروع به گریه کرد و گفت
-خدایا خودت به پسرم کمک کن
جونگکوک که چشمهاش پر شده بود گفت
-خانم کیم من مطمعنم که تهیونگ خوب میشه و بر میگرده پیشمون
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد،صورتش جدی بود همه از جاشون بلند شدند و به سمت دکتر رفتند
-آقای دکتر حال پسرم چطوره؟
-خوب...
-اتفاقی افتاده؟
-خوب آقای کیم فعلا در کما هستن و باید تو اتاق بخش مراقبت های ویژه بمونن تا وقتی که به هوش بیاد و وضعیتش نرمال بشه
- اوه خدای من
جیمین خانم کیم رو گرفت و جیمین رفت که آب قند بیاره
تهیونگ رو از اتاق عمل بیرون آوردن و خاستن به سمت اتاق آی سیو ببرن که خانم کیم به سمت تخت اومد
-پسرم...تهیونگ...مامان فدات شه پاشو پسرم...پاشو مثل بچگیات اشکامو پاک کن بگو مامان حالم خوبه....پاشو پسرم ترخدا یکی یدونم
شدت اشک هاش بیشتر شد...جونگکوک اون رو کنار کشید و پرستار ها تهیونگ رو به اتاق بردن چند ساعتی و گذشت همه رفتن ولی جونگکوک و خانم کیم و یونگی موندن یونگی رفت قهوه بگیره و جونگکوک و خانم کیم شروع به صحبت کردند
-جونگکوکا...میدونستی من تهیونگ رو خیلی دیر به دست آوردم؟اونموقع جنی رو مثل بچه خودم دوست داشتم و هنوزم دوستش دارم ولی اون اونموقع منو دوشت نداشت و میشه گفت ازم متنفر بود چون فکر میکرد به خاطر اینکه باباش با من ازدواج کرده مادر فوت کرده.
میدونستی به خاطر اینکه بچه دار نمیشدم پدر تهیونگ گفت باید طلاق بگیریم، من اونموقع خیلی گریه کردم و نگران بودم چون واقعا عاشقش بودم...همه فکر میکردن به خاطر پولش میخوامش حتی خودش،ولی من واقعا دوستش داشتم . چند ماه بعد از اون موضوع من باردار شدم
انقدر خوشحال شدم که نگو...دوباره مسله این شروع شد که بچه حتما باید پسر باشه که دو یون وارث داشته باشه...خیلی نگران شده بودم. وقتی که جنسیت بچه مشخص شد اونموقع همه دور سرم میچرخیدن ولی برای خودم سالم بودنش مهم بود نه جنسیتش...وقتی که به دنیا اومد چند ماه پشت سر هم دارو خورد دکتر گفته بود دلیلش به خاطر اینه که به سختی به دست اومده...ولی از همون موقع دو یون از دوتا بچه هاش هم متنفر شد تهیونگ رو شاید به خاطر مریضیه اونموقعش ولی جنی رو نمیدونم....هیشکس نمیدونه...الان حتی نگران تهیونگ نیست ولی من؟تو دلم یه آشوب و ترسیه که نگو پسرم...
جونگکوک دست های خانم کیم رو گرفت...هیچی نگفت البته چیزی نداشت که بگه یونگی با سه لیوان قهوه اومد و کنارشون نشست و قهوه ها رو بهشون داد جنی و هوسوک هم بعد از چند دقیقه اومدن چند ساعت گذشت که بلخره دکتر اجازه داد اونها داخل اتاق برن اول خانم کیم رفت و شروع به حرف زدن با پسرش کرد
-تهیونگ...دورت بگردم مامان...پاشو پسرم پاشو بریم خونه اون سوپی که دوست داری رو برات درست کنم هوم؟ولی بهم قول بده ولم نکنی بری باشه؟
دیگه نتونست حرف بزنه و چند دقیقه ای همینطوری گریه کرد...
پرستار از در داخل اومد و گفت که وقت تمومه بعد از مادر تهیونگ یونگی اومد...
-ته...ما به هم قول دادیم تا قبل از پیری همدیگه رو ترک نکنیم یادته؟تو الان نباید بزنی زیر قولت پسر چون نامردی تو لغت نامت جا نداره مگه نه؟ تازشم هنوز کلی کار مونده که باید انجام بدی...باید با جونگکوک صحبت کنی،فکر میکنی نمیدونم دوستش داری؟نگاهت همه چی رو لو میده...پس قوی باش باشه ؟
بعد از یونگی جونگکوک اومد حرف خاستی نداشت که با تهیونگ بزنه چون زیاد باهاش خاطره نداشت فقط دستش رو گرفت و دنبال حرفی گشت...
-ته...تهیونگ...باید بیدار بشی...اون بیرون خیلی ها از ا ین حال تو ناراحتن....من هم اندازه مادرت ناراحتم....تهیونگا میدونی که من مادر پدرم رو جلوی چشمام ماز دست دادم؟دلم نمیخاد یکی دیگرم از دست بدم دلم نمیخاد مرگ یکی دیگه از عزیزانمو جلو چشمهام ببینم...من کلی حرف دارم که باید بزنم کلی ایده برای شرکت دارم و خیلی چیز های دیگه... زود بیدار شو و باز بهم بگو شازده زیبا
چشمهاش پر شدهد بود و قطره اشکی از چشم راستش چکید.
-قول میدم دیگه نگم اینجوری صدام نکن قول میدم دیگه پشت سرت ازت بد نگم باشه؟
جنی از درد اومد تو و گفت
-میتونم بیام تو؟
جونگکوک با سرش تایید کرد و از در بیرون رفت و جنی رو صندلی نشست
-سلام داداشی....چطوری؟داداشی چرا مراقب خودت نبودی؟چرا اومدی تو این اتاق ها؟یعنی میخای بگی بچه های خواهرت رو دوست نداری که وقتی هنوز به دنیا نیومدن میخای ولمون کنی بری ؟من نمیخام بچه هام از داییشون خاطره نداشته باشن داداشی زود بیدار شو هوم؟
از در بیرون رفت و پیش بقیه نشست...
تقریبا دو ماه شده بود که تهیونگ از کما در نیومده بود.دیگه هیشکس نمیخندید همینطور روز ها ساعت ها دقیقه و ثایه ها میگذشت.
اون روز هیشکس نرفته بود به بیمارستان .بعد از ناهار جین و جونگکوک میز رو جمع کردن.
-من میرم به تهیونگ سر بزنم کسی میاد؟
-من خیلی دلم میخاد بیام ولی باید کار های شرکت رو انجام بدم
-منم کار دارم پسرم
-اوکی
جونگکوک پا شد حاضر شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.رفت پیش تهیونگ نشست و نگاهش کرد...لاغر شده بود و موهاش نسبت به قبل بلند تر شده بود حتی ناخن هاش.
از دکتر اجازه گرفت که ناخن های تهیونگ رو بگیره.
از کولش ناخن گیر کوچولوش رو درد آورد و شروع به گرفتن ناخن های دست تهیونگ کرد و آهنگ خوند ولی نمیدونست تهیونگ اون آهنگ رو دوست داره و اون آهنگ کار یونیگه...سومین ناخنش رو که گرفت دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت ، از بزگ بودن دست های تهیونگ به این اندازه تعجب کرد تاحالا بهش دقت نکرده بود.
شروع به گرفتن بقیه ناخن های تهیونگ کرد اومد سمت اونیکی دست تهیونگ بره که دید دست تهیونگ تکون خورد.
--------------------------------------------------------------
های گایز چطورید؟💞🙂
امیدوارم از پارت خوشتون بیاد3>
بچه ها سوال دارم....میخواین پارت بعد رو به نمای فیک تخصص بدم و از مکان ها و...عکس براتون بزارم یا میخواید همونجور که تو تصوارتتون هست و از فیک نما ساختین بمونه؟
ممنون میشم تو کامنت ها بگید🧸💜
YOU ARE READING
black candle🕯🖤
Romanceجونگکوکی که خانوادش رو از دست داده و از مرگ عزیزانش میترسه و روزگار راهش رو به تهیونگی میکشه که شغلی داره که مرگ تخصص اونه (تهیونگ وارث بزرگترین بند مافیای کره) -------------------------------------------------------- ژانر:درام،اسمات،عاشقانه کاپ...