part22

642 27 0
                                    

دوستت دارم الاهه ی زیبایی دیوانه وار دوستت دارم جونگکوک...

-ولی من...

-نیاز نیست دوستم داشته باشی...فقط به من اجازه دوست داشتنت رو بده.

جونگکوک حرفی نزد.
از رو مبل بلند شد و به طرف طبقه ی بالا حرکت کرد...
هضم کردن این اتفاق ها براش سخت بود...
همین الان رئیسش بهش اعتراف کرد؟
خودش گفته بود بازی کنن...کار درستی کرد اونجا رو ترک کرد؟
روی مبل گوشه ی اتاق نشست و به نمای بیرون خیره شد...برگ هایی که از درخت ها مثل بارون میریختن...جونگکوک این موقع ها تو ذهنش تصور میکرد که درخت ها ابرن و برگ ها نم نم های بارون که رو زمین می ریزن و صدا میدن ...
با به یاد آوردن بوسشون دست هاش رو رو لب هاش گذاشت و چشمهاش رو بست.از اینکه تهیونگ بوسیده بودش ناراحت شده بود؟
یا خوشحال بود که یکی عاشقش شده؟خوشحال شده بود که یکی بجز خانوادش به فکرشه؟
بهتر بود برگرده پیش تهیونگ...
ممکنن بود اتفاقی براش بیفته...
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بلخره تصمیم گرفت برگرده به پذیرایی ، به سمت پایین حرکت کرد و نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت،دستش رو زیر سرش گذاشته بود و به سقف خونه نگاه میکرد...به سمت اشپز خونه رفت و دارو های تهیونگ رو توی ظرفی ریخت،تو لیوانش هم کمی آب ریخت و به سمت کاناپه ای که تهیونگ روش دراز کشیده بود رفت و دارو ها رو روی میز گذاشت.
روی مبل کنار تلوزیون نشست و گوشیش رو برداشت...چند میسکال از جین و جیمین داشت کلا یادش رفته بود که بهشون خبر بده پیش تهیونگه و شب قراره اونجا بمونه.
به حیاط رفت و به جیمین زنگ زد

-الو؟جونگکوکا کجایی؟از صبح داریم بهت زنگ میزنیم آپا جین خیلی نگرانت شده بود.

-ام...من پیش تهیونگم...یعنی خونه تهیونگم...شب پیشش میمونم که اتفاقی نیفته.

-چی؟اونجا چیکار میکنی پسر؟باشه،مراقب خودت باش،امیدوارم سکته نکنی شب بخیر

-باشه...شب تو هم بخیر

نفس عمیقی کشید و به داخل خونه رفت و خواست به طرف اتاقی که قرار بود توش بخوابه بره که با صدای تهیونگ متوقف شد

-جونگکوک...از دستم ناراحتی ؟

نمیدونست چی بگه...نمیدونست چه طور حالش رو براش تعریف کنه.

-نه...نه اصلا...

به سمت مبلی که تهیونگ روش نشسته بود رفت و رو به روش نشست

-فقط...فقط زمان نیاز دارم برای حضمش...

-حضم چی جونگکوک؟اینکه یه نفر دیوانه وار عاشقته و بهت اعتراف کرده؟

-نه...خوب...من هنوز نمیدونم چه حسی بهت دارم...و...آه نمیدونم چرا اینطوری میکنم...نمیدونمن چرا نمیتونم قبولش کنم...نمیدونم چم شده...فقط ، فقط نیاز به وقت دارم تهیونگ...نیاز دارم فکر کنم...لطفا بهم فشار نیار...

black candle🕯🖤Where stories live. Discover now