part17

666 30 6
                                    

-پسرم از ماشین برو بیرون پسرم برو بیرون
-نه نه نمیرم تنهاتون نمیزارم
-برو بیرون الان آتیش میگیری بروووو
-نه اپا نمیرم نههه
از خواب پرید و چند دقیقه تو شک بود بعد از چند سال این خواب ها چرا دوباره برگشته بودن؟چرا؟باز برگشته بودن که اذیتش کنن؟ از آب روی پاتختی برداشت و خورد تا یکم آروم بشه و بعد دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت تا خوابش ببره دلش برای مامان باباش تنگ شده بود،خیلی،همیشه به این فکر میکرد که چرا اونا ولش کردن؟چرا خواب هاش دوباره برگشتن ممکنه که دوباره وسواس بگیره؟ تو این فکر و خیالات بود که نفهمید کی خوابش برد.

*****

-جونگکوکککککک پاشووووووو باید بریم شرکتتتت جونگکوکککک
- اه ولم کن،ساعت چهار صبح خوابیدم
- چرا ساعت چهار صبح؟ ما که ساعت یک رفتیم تو رخت خواب بچه...حالا هرچی پاشووووو جونگکوکککک
جونگکوک بلخره بعد از قر قر های جیمین بیدار شد و حاضر و شد ولی چون حس غذا نداشت صبحونه  نخورد و دوتایی با یکی از ماشین های نامجون به سمت شرکت حرکت کردند. به اونجا که رسیدن همه عجیب جونگکوک رو نگاه میکردن جونگکوک هم حس بدی گرفته بود و اینکه خبر نداشت چی شده بیشتر اذیتش میکرد.
جان که تو اون چند هفته خیلی باجونگکوک و جیمین صمیمی شده بود  به سمتشون اومد و با استرس دست جونگکوک رو به اتاق کارش کشید که دقیقا چسبیده بود به اتاق تهیونگ و گفت:
-هی کوک شایعه ها واقعیه؟
- کدوم شایعه ها؟
-ای وای پسر پس تو خبر نداری...خوب قضیه اینه که همه میگن تو ماموریتتون لیمینهو میخاسته به تو تجاوز کنه و تهیونگ اون رو کشته برای هیمین دیروز تشیع جنازش بوده ای..این حرف ها راسته؟
جونگکوک که لحضه مغزش سوت کشید ، سرش گیج رفت و فک کرد الانه که عقبی بیفته دستش رو به میز تکیه داد چشم هاش رو بست
-پس راسته
-ج..جان به هیش..هیشکس نگو که راسته بب.باشه ؟
- اوکیه رفیق به هیشکس نمیگم
-ممنون
بعد از گفتن این حرفش سنگینی کل بدنش رو رو پاهاش حس کرد
- حالت خوبه؟میرم آب قند بیارم مثل اینکه قندت افتاده
بعد از اینکه جان که از اتاق بیرون رفت تا آب قند بیاره تهیونگ وارد اتاق جونگکوک شد
-هی میگم دیروز....هی جونگکوک؟ حالت خوبه؟
-آ..آره فقط قندم افتاده چ...چیز خاستی نیست
- مطمعنی؟ میخوای بریم دکتر؟
- نه، جان رفت برام آب قند و شیرینی بیاره او...اونارو بخورم خوب میشم
- باشه بیا رو صندلی بشین
- اوهوم
به کمک تهیونگ روی صندلی نشست و جان آب قند و بیسکویت آرود و داد به جونگکوک تا بخورتش
-جان چرا اینطوری شد؟
-ر...ریسس درمورد شایعه ها بهش گفتم ک..که اینطوری شد
تهیونگ با داد گفت:
-مگه بهتون نگفتم به جونگکوک چیزی نگین؟
-ببخشید ر..رییس
- اشکال نداره تهیونگ به خاطر اون نیست...شاید به خاطر ای....
جیمین زود وارد اتاق شد و گفت
- چی شده جونگکوک حالت خوبه ؟
-آره به خدا خوبم
-باشه ......
بعد از چند دقیقه همه به اتاق هاشون رفتن و جونگکوک خودش رو مشغول کار هاش کرد که یه پیام براش اومد
(کیت یک عکس لباس نوزاد دوقلو فرستاد:این قشنگه براشون بگیرم؟)
واقعا داشت روانی میشد اون از کجا فهمیده بود؟ چرا بهش پیام داده بود؟
جونگکوک:(میشه دست از سرم برداری؟)
کیت:(مگه چیکار کردم؟خاستم برای بچه رفیق جدیدم یه هدیه بگیرم گفتم نظر پسر خالش هم بپرسم)
(جونگکوک:چی داری میگی تو؟)
(کیت:اوه جنی بهت نگفته تازگیا باهم دوست شدیم؟هوم؟آخه خیلی دربارت باهاش حرف زدم)
(جونگکوک:دروغ نگو)
(کیت:چرا باید دروغ بگم؟)
گوشی رو گوشه ای گذاشت و به کافه تریا رفت تا قهوه بگیره که از علامت دستبندش متوجه شد که تهیونگ میگه که براش قهوه ببره اوفی کشیدی و دو تا قهوه گرفت و به اتاق تهیونگ رفت و در زد...
-بیا تو
- قهوت رو آوردم
-او پرنس زیبا تشریف  آورده
- اینطوری صدام نکن
-چرا؟
-خودت میدونی
-راستی کار های شایعه ها رو اوکی کردم البته بهتره نگیم شایعه....
- ممنون رییس  با اجازه
دستش رو کشید اون رو به سمت خودش کشید
-قهوت یادت رفت کارمند
اخمی کرد و قهوه رو از دستش کشید و از در بیرون رفت چرا تهیونگ اینطوری میکرد؟
........
همینطور که داشت به خنده هاشون گوش میکرد دکمه دستبند رو هم می زد تا ببینه آقه متوجه میشه که رییسش کارش داره یا نه؟ولی انگار نه انگار.دیگه تاقت نیاورد با صدای بلند داد زد
- پارک جیمین اگر خنده هاتون با اقای جان تموم شده نظرتون چیه یه نگاهی به دستبندتون بندازید؟شاید ریییستون داره جون میده اصلا ها؟
جیمین نفهمید تو شک رفت یا ترسید ولی زبونش گرفت و دستبندش رو نگاه کرد و دید کلی پیام از رییس داره معذرت خواهیی کرد و به سمت اتاق یونگی حرکت کردن.

- اصلا نمیگی هر چند لحضه یک بار دست بند ام رو چک کنم؟حتما باید شوکر بزنم؟ یا داد بزنم؟
- باز هم معذرت میخوام رییس ددیگه تکرار نمیشه
-اشکالی نداره...
-رییس جسارتا چیکارم داشتید که اینهمه درخاست وارد کردین؟
شوگا که یادش افتاد از خنده اون دو باهم حرصش گرفته بود و هی دکمه دستبند رو میزد گفت
-هیچی هلش کردم زیاد مهم نبود میتونی بری
-چشم رییس من دیگه میرم
از در بیرون رفت واقعا دلش میخاست یونگی رو به باد کتک بگیره ولی چون اون رییسش بود نمیتونست و این خیلی عضابش میداد...به سمت اتاق جونگکوک رفت و بدون در زدن وارد  اتاق شد و با چیزی که دید واقعا میخاست بلند داد بزنه...تهیونگ قصد داشت جونگکوک رو ببوسه؟ چشم غره ای رفت و گفت
-چه غلطی دارید میکنید؟
جونگکوک از رو صندلی پاشد شد و گفت
-هیچی هیونگ داشتم تو لب تاپ لیست حقوقی رییسم رو نشون میدادم
-آها مطمعنی؟نکنه لیست حقوقی ریست رو روی لب هات نوشته؟
تهیونگ چشم غره ای رفت چرا جیمین همون لحضه باید میومد؟سرش رو برگردوند و رو به جیمین گفت
-آره جیمین مطمعنیم
-خیل خوب جناب رییس اگر اجازه بدین میخام با برادرم خصوصی صحبت کنم
-جیمین
-چیه جونگکوک
-خیل خوب مشکلی نیست من دیگه میرم جونگکوک به حرفام دقت کن
چشمکی زد و از اتاق خارج شد
(یک ساعت پیش)
به تهیونگ گفته بود که میتونه به اتاقش بره تا لیست حقوقی رو  نشون بده یا نه که تهیونگ گفته بود خودش به اتاقش میره .منتظر مونده بود تا تهیونگ بیاد به اتاقش.تهیونگ در رو زد و وارد اتاق شد جونگکوک از رو صدندلیش پاشد و صندلی ای رو کنار میزش گذاشت و به تهیونگ گفت که اونجا بشینه تا بتونه لب تاپ رو ببینه تهیونگ هم رفت و اونجا نشست .چهل و پنج دقیقه ای مشغول کار شدن تا اینکه تهیونگ گفت
-حتی موقعه کار هم زیبایی
چشم غره ای کردو صورتش رو روبه تهیونگ آورد وگفت
- میشه از این کلمه بکشی بیرون وگرنه...
لب هاش رو نزدیک لبهاش کرد و جوری که جونگکوک نفس داغش رو روی لب هاش حس میکرد گفت
-وگرنه چی زیبا؟من میخوام هر روز و هر ساعت و هر ثانیه این حرف رو بهت بگم و تو هم هیچی نباید بگی هوم؟
همون موقع جیمین در رو باز کرد.
(زمان حال)
-من واقعا نمیفهمم یعنی چی؟الان من باید  از اون شاکی باشم بعد اقا عصبانین که من میخندم وقتی کاری نداری چرا اونجوری عصبانی میشی و هی دکمه دستبند رو میزنی ؟....
-وای جیمین بسته
-تو چته اصلا؟
نگاهش رو برگردوند و حرفی نزد.واقعا چش شده بود؟چرا مثل همیشه با هیونگش  هم دردی نمیکرد؟ چرا به هیونگش دلگرمی نمیداد؟
-جونگکوک اتفاقی افتاده؟
-جیمین....یه چیزی بگم به آپا اینا نمیگی؟خودت عصبانی نمیشی؟
-چیشده؟
-اوف...کیتی باز هم پیام میده
-چ..چی؟تو جوابش رو میدی؟اصلال چی میخواد؟
-نه جوابش رو نمیدم . میخواد باز هم برگردیم بهم .هه بااینکه هنوزهم دوست پسر داره
-به قرآن که یه هرزس
-آره هیونگ میدونم
-تو که نمیخوای برگردی مگه نه؟
-نه هیونگ اصلا
-خوبه....جواب پیاماش رو نده.کم کم حاضر شو باید بریم
-کجا هیونگ زوده
-قراره برای شام بریم بیرون
-با کیا؟
-خودمون چهار تا با جنی و هوسوک و تهیونگ و پدر تهیونگ و جنی
-قبول کرده که بیاد؟
-آره....و امروز قراره بهش بگن که جنی بارداره
-مگه نگفته بودن؟
-نه
-باشه....

black candle🕯🖤Where stories live. Discover now