part21

598 45 6
                                    

میکرد زود پرسید چه اتفاقی افتاده؟ولی دکتر جوابی نداد و فقط پرستار گفت که بیرون بمونن.
بعد از این که دکتر گفت حال تهیونگ داره بهتر میشه همه به خونه رفتن.
دو هفته گذشته بود...
بعد از تماس پرستار که گفته بود تهیونگ به هوش اومده زود خودش رو به بیمارستان رسوند و به سمت اتاق تهیونگ رفت.
تهیونگ رو دید که به هوش اومده بود و روی تختش دراز کشیده بود و به بالشت ها تکیه داده بود و نور کمی روی پوست برنزش افتاده بود و داشت به پنجره نگا میکرد...

-ته...تهیونگ؟

تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک روش رو روبه در برگردوند...تو اون هودی گشاد و شلوار بگش دوباره دلش رو برد.
تهیونگ لبخند ارومی زد

-سلام شازده...

جونگکوک سریع سمت تهیونگ رفت و اون رو در آغوش گرفت و تهیونگ هم بعد از شوکی که بهش وارد شد لبخندش بزرگتر شد و متقابلا جونگکوک رو بغل کرد...

-هی هی پسر آروم دردم گرفت

-آه ببخشید...حواسم نبود...دلم برات تنگ شده بود...

-اووو ببین کی داره این حرف رو میزنه

چشم قره ای رفت و مطمئن شد که حالش خوبه ولی محض احتیاط باز هم ازش پرسید
-حا...حالت خوبه؟
-آره...خیلی خوبم و مطمئن باش بهتر هم میشم.
میشه یکم استراحت کنم؟
-آره حتما...
بالشت تهیونگ رو جا به جا کرد تا راحتتر بخوابه.
تهیونگ پلک هاش رو روی هم گذاشت و کمی بعد خوابش برد.
جونگکوک هم کنارش نشست و شروع کرد به خوندن کتاب چند ساعتی گذشته بود،همه برای ملاقات تهیونگ اومده بودن ولی اون خوابیده بود و دکتر گفت بهتره که بیدارش نکنن چون استراحت براش بهتره.
کنارش رو صندلی نشسته بود و خیره به تهیونگ نگاه میکرد که با باز شدن چشمهای تهیونگ لبخند آرومی زد...

-بلخره بیدار شدید رئیس؟

-چند ساعت خوابیده بودم؟

به ساعت مچی هوشمند و تقریبا گرونش که نامجون بی دلیل برای جیمین و جونگکوک خریده بود نگاه کرد و گفت
-خوب...تقریبا پنج ساعت شده...
-چی؟ واقعا؟
-اوهوم
مکثی کرد و روی تخت نشست

-خوب؟چه خبر پسر؟

-از کی از کجا؟

کمی فکر کرد...میخاست از همه خبر بگیره و دوست داشت همین حالا همرو ببینه...

-از همه و از همه جا

-خوب...جنی و هوسوک حالشون خوبه هوسک هیونگ انگار افسرده شده ولی نونا جنی هنوز اینو متوجه نشده...آپا نامجون و اپا جین هم مثل همیشه ان...جیمین و یونگ هم طبق معمول مثل سگ و گربه میوفته به جون هم بعضی موقع ها هم میرن و مست میکنن و...مادر...مادرت زمان خیلی بدی رو پشت سر گذاشت ته...

-ته؟

-ام...نه...خوب...چیزه...راستش وقتی خواب بودی و باهات صحبت میکردم عادت کرده بودم اینجوری صدات کنم و...

black candle🕯🖤Where stories live. Discover now