part 13

655 28 1
                                    

(یک ساعت بعد)
-حالا با دخترای بزرگتر از خودتون میپرین؟
-آره مشکلیه؟
-هس،بیاین بالا باید بریم ناهار بخوریم
-اوف یونگی،الان باید میومدی؟
-زود باشین بالا منتظریم
جونگکوک لپ دختری که بغلش بود رو بوسید و با انگشت رو کمر دختر خط کشید و گفت
-خوشگله تا کی اینجایین؟
دختر هم دستی رو سینه جونگکوک کشید و گفت تا فردا صبح
-پس خوبه...
دستش رو لای موهای دختر برد و گفت
-شماره اتاق
-جونگکوککککک
-اومدیم دیگه
از آب در اومدن و حولشون رو پوشیدن و به اتاقشون رفتن،جونگکوک گفت
-من میرم یک ساعت بخوابم،جیم تو میدونی من چی دوست دارم برام بگیر بیار بالا هرموقع بسیار شدم میخورم،کارت هم تو کیف کوچیکمه
-باشه
همینجوری وارد یک اتاق شد و شلوارش رو تا نصفه پایین داد که...
-خیلی دوست داری جلو همه همه چیت رو به نمایش بزاری؟بهت که گفتم اوکیه
به سرعت نور شلوارش رو بالا داد ‌و تخت رو نگاه کرد
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-اگه منظورت اینکه چرا تو اتاق خودمم....فکر نمی‌کنم باید جواب پس بدم هوم؟
-م...مگ اینجا اتاق توعه؟
-آره
با آره گفتن تهیونگ همه جا خاموش شد و نور قرمزی تابید
-این دیگه چه وضعشه
-اتاقی که طبق علاقه منه؟تویی که تو همچین خانواده ای زندگی میکنی نباید درمورد  لمس گر نوز پرداز بپرسی
-چی چی؟
-اوف اوکی توضیح میدم....لمس گر نور پرداز یه کاغذی که چسبیده به تخت با انگشت اشارت رو اون رنگی که میخوای رو مینویسی...به هر زبونی فرقی نمیکنه و چراق های اتاق اون رنگی میشن
-واقعا
-اوهوم
-کجا تخته؟تو اتاق منم هست؟
-نمیگم کجای تخته ولی آره تو اتاق تو هم میتونه باشه اگه جیمین یا یونگی تنها اتاقی که اینشکلیرو بر نداشته باشن
-کدوم اتاقه
-این در رو میبینی؟به اتاق بغلی باز میشه که همینجوریه....آها راستی الان اونجا تنها اتاق خالیه دیگه اتاق نیست که معاویه با اتاق تو
-چی؟من نمیخوام اتاقم به اتاق تو راه داشته باشه
-چرا می‌ترسی امشب‌که با اون دختره خوش میگذرونی من چیزی نشنوم؟
-چی؟تو اصلا از‌کجا میدونی؟
-کاری نداشته باش از کجا میدونم
-من اگه بخام با اون دختر خوش بگذرونم نمیارمش جایی که سه تا مرد دیگه هست
-اوه یعنی انقدر رو کسایی که باهاشون میخوابی حساسی؟
-آره اینطور فکر کن
-ولی تو فرمت نوشته بود باکره ای یا جیمین دروغ گفته؟
-چ...چی؟جیمینن شیییییی
-دروغ گفته؟
-خو...خوب نه....اصلا من برم اتاقمو بچینم این در رو قفل کن
-اوهوم
*******
صدای زنگ گوشی مدام روی مخ جونکوک میرفت و دیگه طاقت نیاورد بلند شد تا خاموشش کنه ولی وقتی بیدار شده بود همه جا تاریک بود وقتی خواست ساعت رو نگاه کنه متوجه شد دستبند اش رو گم کرده و چون می دونست اگر تهیونگ بفهمه بدبخت میشه بیخیال ساعت شد و دنبال دستبند گشت ولی هیج جا نبود و یکدفعه با خوش فکر کرد که شاید توی استخر افتاده باشه پس از اتاق خارج شد و به طرف آسانسور رفت و بعد متوجه شد گوشیش رو با خودش نیاورده ولی چون دستبند مهم تر بود بیخیال اش شد و سریع حرکت کرد.
توی راه مدام سعی می کرد به تهیونگ و یونگی برنخوره ولی هیچکس اونجا نبود عجیب بود چه اتفاقی افتاده بود ولی اهمیت نداد و به سمت استخر رفت ولی وقتی به در ورودی استخر نزدیک شد احساس کرد یه چیز گرمی به کف کلش فشار میاره ۰و همون لحظه متوجه ی وجود تفنگ روی کلش شد ....

black candle🕯🖤Where stories live. Discover now