part2

145 21 2
                                    

(همسر لالیسا)

-اچاااا بیا وسطط!
سرشو برگردوند به دختر دایی مامانیش نگاه کرد با تکون دادن سرش جواب منفیش رو اعلام کرد ..
رسما داشت عذاب میکشید توی اون مهمونی مهریه رو اعلام کرده بودن و با دعوات داماد عروسی افتاده بود اخر هفته و همه بیلط داشتن برا کره .‌
اون یالغوز گفته بود میخواهد همه رو با پول خودش ببره کره
با زنگ خودن گوشیش بلند شدو بدون نگاه کردن به مادربزگی که داشت براش خط و نشون مکشید که اگه کتش رو دراره از موهاش دارش میزنه فرار کرد
از در پشتی وارد حیاط نچندان بزرگ اون خونه شد ‌
برعکس خونه که انچنان به دل نمیزد
اون حیاط گلای خیلی زیبای داشت
سمت تک بوته گل رز سیاه رفت که با صدای دوباره گوشیش نگاهی به مخاطبِ پشت خط انداخت
با دیدن مخاطبی که زنگ زده بود گل از گلش شکافت و تماس رو وصل کرد
-دخترکم؟
+لیساااا
-چه خبر گربه ؟چیکار میکنی؟خوش میگذره؟
با اینکه همسرش نمیدیش سری براش تکون دادو بدون جواب به سوالش با لوسی گفت
+دلم برات تنگ شده لی لی
-پشمکم میخواهی برات بلیط بگیرم؟
+کثافت الان باید بگی دل تو هم برام تنگ شده ..وایسا ببینم .‌..بله بله تا اون عجوزه هست کی به اچا نگاه میکنه ؟
کاری نداری؟
باید برم؟
لیسا بلند خندید
-تو باز به ایو حسودی کردی ؟
بعدم عشقم.میدونی که من نمیتونم احساسات ...
+غلط کردی پفیوز
-اچا! کوکی بفهمه فهش دادی میکشتت بعدم چرا نمیزاری حرف بزنم تو اخه؟
اخمی کرد
+تو که به ددی چیزی نمیگی؟
-به ددیت چیزی نمیگم ولی اره..اره خوشگلم دلم برات تنگ شده !
×وای خدااا اچا زندسس چی میگفت وقتی می‌ترسید؟
اها صلواتتتت
از حرف رزی خندش گرفت
شروع کرد با اون دختره سنجاب نما حرف زدن
‌‌....
بعد حدود ده دقیقه با لب خندون وارد جو خونه شد
از گرما داشت حلاک میشد شیراز توی تابستون خیلی گرم بود پس کتش رو دراورد کمر باریک و پاهای سفید وَ تتوی رو دستش رو به نمایش گذاشت
به خوبی حس کرد حتا از پشت پنجره هم اون عوضیا دارن نگاش میکنن ولی به چپشم نبود تا خواست بشینه رو صندلی صداش رو شنید
×بپوش لباست رو
با کج خولقی جواب داد
+مادر بزرگ من !اخه هیچ نامحرمی اینجا نیست
×بپوش میگمت ‌‌..
-مامان ولش کن راس میگه دیگه. بعدشم میخواهی بریم.
مامان اخر حرفش چشمکی بهم زد.خدا میدونه رفتم بیرون چقدر حرف بهم چسبوندن و تو گوش مامان بیچارم وز وز کردن
کت و که پوشیدم مامان هم دکمه های لباسش رو بست . داشتیم از اون فضای خفه بیرون میرفتیم که
×گیلدا جون میشه به لحظه وایسی؟
مامان جلوی زندایی بزرگش وایساد بعد از سلام احوال پرسی
×دخترته؟ماشالا ماشالا ..میخواهستم ببینم میتونم برا عمر خیر مزاحمتون بشم ؟الان دیگه وقته شوهرشه پسرمن ..
=اع اینجای. زهرا ننه بهشون گفتی ؟
سری برا بی بی مامانم تکون دادم تو گوش مامان گفتم
+مامان اینا باز چه نقشه ای برا من کشیدن؟
-نمیدونم والا
=گیلدا میدونی که رسمه خانواده هست که از بچگی رو دختر اسمه پسر رو بزاریم
به جورای *نافبرون
تو که نذاشتی برا اچا اسم بزاریم پس الان که بزرگ ترین نتیجم هست باید با بزرگ ترین نوه ام ازدواج کنه ..حرفم نباشه .
ا..اون هولِ رو که نمیگه ؟
وایی ‌..وایسا چرا ترسیدی؟
خیرست تو جنی ای ‌‌وَ‌‌..
با تندی گفتم
+من ازدواج کردم نوتون بمونه برا خودتون
دست مامان که با شُک داشت بهم نگاه میکرد رو گرفتم کشیدم دنبال خودم تا از اون خونه به ظاهر تازه عروسشون بیرون بیاییم
سوار ماشین شدیم ...

___
*نافبرون:وقتی بچه رو از دکتر میگیرن مادر بزرگ و پدر بزرگ خودشون نافش رو جدا میکنن و زمانی که دارن این کارو میکنن اسم برای دختر میزارن و میگن که مثلا این دختر برا پسر عموش هست ..
و هیچی دیگه دختره رو به زور زن پسر عموی که از خودش چند سال بزرگ تره میکنن ..رسم خیلی گندیه ..
سلام 👋🏻
خوب فهمیدن دخترم کیه دیگه؟
ولی واقعا خانواده مادریه من همینجوریه!
به قول رزی صلوات .

《{glass eye}Jenlisa<کوکوی_جنلیسا>》Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ