۱.آغاز

306 35 3
                                    

- ۱۰۰ میلیون وون با شوهرمو میدم، فقط بزارید برم.

این صدای تهیونگ بود؛ تهیونگی که داشت تمام تلاشش رو میکرد تا از اون گرفتاری نجات پیدا کنه. اونا توی زیرزمینه یه خونه لعنتی بودن. یه خونه توی جزیره! و بدتر از همه دست و پاشون به صندلی بسته شده بود.

جونگکوک خنده‌ای از روی ناباوری زد و با تعجب به تهیونگی که کنارش بود زل زده بود.

+ باورم نمیشه منو به چهار تا دزد فروختی تهیونگ! طلاقت میدم مرتیکه!

- ما هنوز ازدواج نکردیم. پس به سلامت!

+ همین الان به من گفتی شوهر! اصلا میدونی چیه؟ همه این جریانات تقصیر توعه تهیونگ. اگه تو این هَچَل افتادیم تقصیر توعه!

- چی؟؟ من؟؟؟؟

+ آره تو! تابستون ۱۹۸۸ رو یادته؟ گفتی بیا این تابستون رو متفاوت کنیم. همه چی از این حرف تو شروع شد.

- هی هی! مرتیکه هول، تو بودی که گفتی بیا ویدیو پورن ببینم!

شوگا، رئیس دار و دسته خلافکارا بعد شنیدن این حرف چشماش گرد شد با ناامیدی دستشو به پیشونیش کوبید.

"یا حضرت عباس! ما رو باش گیر کیا افتادیم!"

و جونگکوک ادامه داد:

+ توام قبولش کردی تهیونگ!

شوگا دم عمیقی گرفت و لب زد:

"یه دقیقه ساکت باشید."

اما این وسط جونگکوک و تهیونگ با قدرت در حال بحث کردن بودن.

+ این همه خوبی کن بیا اینم نتیجه‌ش! منو به چهار تا دزد فروخت! شیرمو حلالت نمیکنم!

- چی بلغور میکنی مرتیکه! شیر چیه؟ پس انتظار داری تو این جزیره لعنتی بمیرم!

+ حتی اندازه پشم بزم برات ارزش نداشتم تهیونگ!

- از الان به بعد اندازه‌ یه گو-

"بابا ببندید دهنتاتونو ببینم!!!"

شوگا که دیگه صبرش سر اومده بود، داد زد. طوری که صورتش قرمز شده بود. دلش میخواست یه گلوله توی مغزشون حروم کنه تا آرامش پیدا کنه.

با حرص و عصبانیتی که از لحنش معلوم بود شروع به حرف زدن کرد:

"شما دو تا احمق دارید روی دونه دونه سلول های عصبیم راه میرید! یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنید یه گلوله توی اون کله پوکتون خالی میکنم. شما ها جز دردسر هیچی واسه من نداشتید."

شوگا به بقیه‌ی افرادش سپرد که مراقبشون باشه و بعد با عصبانیت از پله های زیر زمین بالا رفت.

تهکوک حالا کمی آروم تر بودن و حرف نمیزدن. جونگکوک با تیکه سنگ جلوی پاش بازی میکرد ولی چون به صندلی بسته شده بود زیاد نمیتونست حرکتی بکنه.

دو نفر اسلحه به دست توی اون زیر زمین بودن. زیرزمینی که کمی بوی نَم میداد و تنها روشنایی از یه لامپ نارنجی رنگ بود. رو به روی اونا، دست راست رئیسشون ایستاده بود.اون فرد با چهره‌ای که اصلا به خلافکارا نمیخورد با یه لبخند ملیحی بهشون زل زده بود.

اون پسر رو جیمی صدا میکردن. از میزی که اونجا بود تکیه‌ش رو گرفت و یه صندلی اورد و برعکس روش نشست. دست راستش رو از تیکه گاه صندلی آویزون کرد و لب زد:

- خب تعریف کنید ببینم؛ دلم میخواد داستان ویدیو پورن رو بشنوم.

همین حرف باعث شد تهیونگ و جونگکوک تعجب کنن. اول یه نگاهی به جیمی انداختن و بعد بهم نگاه کردن.

جونگکوک سکوت رو شکست و گفت:

- جداً میخوای بدونی؟

جیمی سری به نشونه تایید تکون داد.

- آره میخوام بدونم. از تابستون ۱۹۸۸ گفتی. برام داستانتون رو تعریف کن. دلم میخواد بشنوم.

جونگکوک که هنوزم کمی متعجب بود شروع کرد به تعریف کردن.

- خ..خب همه چیز از تابستون ۱۹۸۸ شروع شد. روزی که من و تهیونگ تصمیم گرفتیم واسه اولین بار ویدیو پورن ببینیم.

+ ولی خودمون رو توی بد دردسری انداختیم...

[Video Porn] - vk/kvWhere stories live. Discover now