«هی طرف اون زن نرو»
پسر بچه دوستش رو کشید کنار
:«مگه اون کیه؟»
به زنی که دوستش اشاره کرد خیره شد چشمای ابی بزرگ دماغ قلمی با لبی پهن ولی بی رنگ بودن صورت زن باعث میشد فقط کمی ازش بترسه
:«اون خانم سی جیه، مردم میگن بخاطر از دست دادن شش تا بچش دیوونه شده و ازشون عروسک ساخته اون عروسک رو به چشم بچه هاش میبینه»
:«باور نمیکنم»
:«با من بیا»
هر دو به سمت خانم سی جی رفتن
زن در حال خریدن میوه بود با شک بین نارنگی و موز گیر کرده بود
پسر:«روز بخیر خانم اشکال نداره کمکتون کنم؟»
لبخند نمادینی زد که باعث شد چال گونه اش مشخص بشه
خانم سی جی لبخند مهربونی زد که باعث پسر بچه فقط کمی خودش رو خیس کنه ولی بازم لعنت به کنجکاوی
:«اخی تو هم مثل نامجون من چال گونه داری، میخوام برای یونگی و جونگکوک میوه بخرم ولی هر دوتاش سنگینه برام بخاطر همین باید یکی رو انتخاب کنم»
پسر:«اشکال نداره ما خریداتون رو تا دم در خونه میاریم»
زن خوشحال شد و تمام خریداشو انجام داد
خونه رو به پسرا نشون داد
در بالا ترین نقطه کوه عمارتی که برای والت پیر، همسر خانم سی جی بود وجود داشت.
.
.
.:«باید خسته باشین بیاین داخل پسرا امروز خوش اخلاقن»
این حرف زن برای دو پسر ده ساله بسیار ترسناک بود ولی حیف که کنجکاوی امانشون رو بریده بود
خانم سی جی :«من خونه ام پسرا براتون میوه گرفتم ولی نامجون خیاط گفت نمیتونه پارچه ای که میخواستی رو پیدا کنه»
صورتی ناراحت به خودش گرفت
:«اوه عزیزم ناراحت نباش مامان سی سی اینجاست من برات بهترینش رو پیدا میکنم»پسرا به عروسکی به نامجون که روی مبل کتاب روی پاش بود خیره شدن
خانم سی جی رو به عروسکی که دستش مداد بود و انگار در حال نوشتن چیزی بود کرد
:«اوه دوباره داری اهنگ مینویسی؟ یونگی من قراره شاعر بزرگی بشه»
پسر:«خانم سی جی بقیه پسرا کجان»
زن:«جین داداشات کجان»
عروسک جین در حال خوردن کردن گوجه گندیده ای بود بدون اینکه هیچ پاسخی بده به میز خیره شده بود
خانم سی جی:«جین میگه تو اتاق دارن استراحت میکنن»
خانم سی جی:«چیزی میخورین براتون بیارم»
پسر:«غذا مورد علاقه نامجون رو بهمون بدید»
.
.
.
.
.
.
.
این دیگه دیوونگی بوددو پسر در حالی دست همدیگه رو گرفته بودن و میلرزیدن به کنارشون که شش عروسک هم قد انسان ولی با ویژگی متفاوت
مثلا جانگکوک از همه درشت تر و قد بلند تر بود که دقیقا خانم سی جی اون رو کنارشون نشونده بود
خانم سی جی غذا رو برای همه کشید و جلوی هر کدوم گذاشت
:«چی؟ غذا خوشمزه شده هوسوک؟ داری خجالت زدم میکنی»
دوباره بعد از چند دقیقه به میز زد و فریادی کشید
:«جین چطوری میتونی با یونگی اینطوری صحبت کنی اونم جلوی مهمون، من واقعا از شما پسرا معذرت میخوام»
پسرا که قسم میخوردن هیچ کدوم از اون عروسک ها حرفی نزده بودن به زن دیوانه خیره شده بودن
:«م،،،، ما،،، مامانمون منتظرمونه»
.
..
.
.
.
.:«شش پسر زیبا قوی عاشق مادرشون همممم»
زن درحالی که داشت یقه یونگی رو درست میکرد
شعر بی قافیه رو زمزمه کرد:«یونگی عزیزم امروز خیلی حرف نزدی»
عروسک به جای نامعلومی خیره شده بود
خانم سی جی:«اوه پس که اینطور درگیر داستانتی نگران نباش تو بهترین داستان رو مینویسی»
ازش فاصله گرفت
:«همین طور که من نوشتم»
YOU ARE READING
شش پسر خانم سی جی
Fanfictionخانم سی جی عروسک ساز روستا با والت پیر که بسیار ثروتمند بود ازدواج میکنه به علت پیری همسرش هر شش بچه ای که متولد میشد یک روز بعد فوت میکردن بعد از فوت فرزند ششم خانم سی جی عقلش رو از دست میده و شروع به ساختن عروسک برای بچه های مردش میکنه بعد از یه...