"ما مثل هم هستیم"
خانم سی جی به ابیگل که غرق در خون بود گفت
دخترک خون رو از چشماش کنار زد تا دیدش واضح بشه
"ما هیچوقت مثل هم نخواهیم بود"
پیرزن پوزخندی زد
"من ساکت میمونم و میزارم دنیا بهت بگه چقدر در اشتباهی نوه عزیزم"
"نههههههه"
از خواب بیدار شد پدرشو دید که نگران بهش خیره شده
"خوبی دخترم؟ کابوس دیدی"
ابیگل به آغوش پدرش فرو رفت
"قول بده ترکم نمیکنی"
نامجون
"قول میدم".
.
.
.
.
.پکی از سیگارش زد و به جسد پشت ویترین خیره شده
"میدونی مامان هیچ کس تو رو به اندازه من دوست نداره"
"از مردم روستا پرسیدم انگار پری دریایی واقعا وجود داره"
بازم هیچ صدای نشنید
"یه بچه میگفت کنار ساحل هر چند وقت یه بار یه پری دریایی میاد اونجا"
"میدونی اگه بگیرمش چیکارش میکنم؟ تو اولین فرصـ.."
"هوسوک"
با صدای یونگی حرفش رو قطع کرد و به پشت برگشت
"چی میخوای؟"
یونگی اشکی که از چشمش پایین اومد رو پاک کرد
"جیمین"
.
."به همتون خوشامد میگم من سی جی هستم دلقکی که کارش خوشحال کردن بچه هاست"
جیمین به خودش در اینه خیره شد کمی از گچ پودرشده برداشت و به صورتش مالید
خندید
"ایا اماده خندیدن هستین؟"
.
.
.
.
.
."تو یه احمقی"
تهیونگ به جونگکوک که یه قایق بلند کرده بود تا بتونه منظره رو به روش (تهیونگ) رو بهتر ببینه گفت
شونه ای بالا انداخت
جونگکوک:«اگه مانع من و تو یه قایق احمقانه باشه مطمئنا از سر راهم برش میدارم»
پری دریایی دستش رو زیر چونه اش گذاشت و به مرد زبون باز خیره شد
مرد خودش رو نزدیک پری دریایی کرد
جونگکوک:«نمیدونم زوده یا نه ولی میخوام یکاری انجام بدم»
تهیونگ خودش رو بالا کشید تا مرد سرش رو خم نکنه
"تو خودت چه احساسی داری؟ فک میکنی زوده؟"
جونگکوک سرش رو به معنی نه تکون داد
و فاصله خودش و پری دریایی رو صفر کرد
فک میکرد اولین بوسه جادویی باشه که البته بود ولی
جادو سیاهسرش گیج میرفت و حالت تهوع داشت
چشماش رو باز کرد و با دیدن یه بچه شش شاله در اینه تعجب کرد دستی به موهاش کشید اونا طلایی بودن، چشماش ابی بود نگاهی به پوستش کرد
پوستش اونقدر سفید بود که براحتی میتونست رگ دستش رو ببینه
ولی جونگکوک بزرگسال که موهاش مشکی، چشماش قهوه ای و پوست تیره داشت چرا انقدر همه چیز متفاوت بود؟پس این خاطرات شش سالگیش بود؟ خاطرات زمانی که زنده بوده؟
صدای مادرش سی جی رو شنید، اشک تو چشماش جمع شده بود باورش نمیشد بالاخره میتونه مادرش رو ببینه
به سمت صداش رفت هر جلوتر میرفت صدا واضح تر میشد
"جین پسرم دنیا ارزش زندگی کردن نداره"
"ولی مامان زندگی زیباست"
"کدوم زیبایی؟ زندگی؟ میدونی چی زیباتره؟ مرگ اونم سوختن در اتش"
"یعنی مرگ زیباست؟"
"معلومه که زیباست؟ اگه یکی از پسرام اینطوری بمیرن خیلی بهش افتخار خواهم کرد"
نه این درست نیست، مادرش داشت جین رو مجبور به خودکشی میکرد
با تمام سرعت به سمت اتاق رفت
ولی پاهاش شل شد
برادرش شمعدان رو انداخت زمین. با چشمای ابیش به مادرش خیره شد
زیر لب گفت
:«باعث افتخارت میشم مامان»پسر کوچولو فریاد زد
:«نه جین خودت رو نکش، برادر زندگی زیباس حتی اگه زیباهم نباشه زیباش میکنیم برادر اینکارو نکن»
ولی انگار جین هیپنوتیزم شده بود
بدون اینکه به جونگکوک توجهی کنه قدمی داخل اتش گذاشت
پسر کوچولو خواست به سمت برادرش بدوه که خانم سی جی جلوش رو گرفت
"هنوز نه، نوبت تو نشده"
جونگکوک گریه میکرد و فریاد میزد
"تو یه زن دیوانه ای چطور تونستی با بچه خودت اینکارو بکنی"
خانم سی جی به اتیشی که تمام وجود جین رو گرفته بود خیره شد
"هم خونیم بچه من موهاش مشکیه، چشماش تیره ست، پوستش برنزست برای اینکه شبیه بچه هام بشین باید نابودتون میکردم"
جونگکوک میدید که پوست برادرش ذوب شده و به گوشت رسیده ولی بازم صدای هیچ فریادی شنیده نمیشد فقط با چشمان ابی زیباش بدنبال لبخند مادرش بود
جونگکوک:«ازت متنفرم»
خانم سی جی:«جونگکوک کوچولو هیچ خبر نداری قراره برات چه اتفاقی بیفته»
.
.
.
.یکم از فصل دو میخوام براتون اسپول کردم😏
YOU ARE READING
شش پسر خانم سی جی
Fanfictionخانم سی جی عروسک ساز روستا با والت پیر که بسیار ثروتمند بود ازدواج میکنه به علت پیری همسرش هر شش بچه ای که متولد میشد یک روز بعد فوت میکردن بعد از فوت فرزند ششم خانم سی جی عقلش رو از دست میده و شروع به ساختن عروسک برای بچه های مردش میکنه بعد از یه...