روی صندلی تماشاچیا نشسته بود و به صحنه خالی خیره بود
:«عمو حالت خوبه؟»یونگی با شنیدن صدای ابیگل دست از فکر کردن برداشت و به دختر لبخندی زد
:«البته چرا بد باشم؟»
اشاره به پوست یونگی کرد
:«پوستت ابیه مثل مرده ها»
:«اینو میگی؟ من همیشه اینطورم بودم تازه الان متوجش شدی»
به صندلی کناریش اشاره کرد و ابیگل کنارش نشست
یونگی:«راستش رو بگو تو این هفت ماهی که پیش ما بودی دلت برای خانواده واقعیت تنگ نشده؟»
ابیگل تعجبی کرد
:«مممنن چیزی یادم نمیاد نمیدونم چی میگی»
یونگی پوزخندی زد
:«نگان نباش فقط من میدونم فراموششون نکردی»
دستای دختر میلرزید نمیدونست چی بگه
یونگی:«نگفتی»
ابیگل:«من یه خانواده دارم اونم شماهایین، من پدرم نامجونه این چیزیه که واقعیت داره»
:«تو چی؟ منو به عنوان عضوی از خانوادت قبول کردی؟»
مرد بعد از کمی فکر انگشترش رو از دستش دراورد و به دختر داد
ابیگل با دقت به انگشتر نگاه کرد روش نوشته شده بود "یک از شش"
ابیگل:«این رو تو دست بابامم دیدم فقط بجای آبی، بنفش بود»
یونگی:«این انگشتر رو هممون داریم البته تو رنگهای مختلف، یادمه جین با اولین پولی که بدست اورد اینا رو گرفت خودش میگفت نشونه ای از اتحادمونهـ..»
ابیگل:«خودت چی فکر میکنی؟»
خنده کم جونی کرد
:«من فکر میکنم از وقت خوابت گذشته»صدای پدرش رو از پشت سرش شنید
:«ببین اینجا چی داریم، یه دختر خوشگل که داره تو تاریکی پرسه میزنه»:«پرسه نمیزنم اومدم پیش عمو»
سعی کرد از خودش دفاع کنه
نامجون لبخندی زد که باعث شد چال لپش بیشتر نمایان بشه، بعد به سمت دخترش رفت و بغلش کرد
بوسه ای به موهاش زد:«خب بریم بخوابیم از عمو خداحافظی کن»
:«شب بخیر عمو»
:«شب بخیر جوجه، چیزی که بهت دادمو گم نکن»
.
.
.
.
.
.
.:«خدایا خواهش میکنم امشب بیاد»
پری دریایی عاجزانه از خدا خواهش کرد
نمیدونست چند وقته اون مرد رو ندیده ولی هر شب بیتابیش رو میکرد
با خودش میگفت اون حتما یادش رفته کجا همدیگرو میدیدیمکل دریا رو شنا میکرد تا شاید مرد غمگین رو ببینه که گوشه ای تکیه داده و منتظره تهیونگ بره سمتش ولی نه هیچ خبری ازش نبود و این براش بیش از حد دردناک بود
با شنیدن صدای پایی با شوق کمی از آب بیرون اومد تا ببینتش و بله
جونگکوکش اونجا بود
شرمنده گفت:«هی»
تهیونگ که قلبش داشت از دهنش بیرون میزد گفت
:«چرا نیومدی دیدنم»سرجای همشگیش نشست هنوز سرش پایین بود
:«من متاسفم، ولی فک نکنم دیگه بیام بدیدنت»
تهیونگ:«تو الان چه گوهی خوردی»
پری دریایی جیغی سرش کشید که باعث شد جونگکوک شوکه بشه
:«اروم باشـــــ»
تهیونگ:«چطوری آروم باشم؟ هان بعد نمیدونم چند وقت اومدی بجای اینکه بهم عشق بدی داری گوه میخوری»
میترسید با داد و بیدادهای تهیونگ کسی متوجه حضورش بشه مردم روستا به جایی رسیده بودن که اگه پری دریایی رو میدیدن همون لحظه شکارش میکردن
پس جلو رفت و دستش رو، روی دهن تهیونگ گذاشت
:«هیششششش»
و با نگرانی به اطراف نگاه کرد
همین طور مشغول دید زدن بود که دید دستش خیس شده، برگشت و دید پری دریایی داره گریه میکنه
دستش رو سریع برداشت
تهیونگ:«چطوری میتونی بی رحم باشی»
دستپاچه گفت:«منو ببخش، من یه احمقم، من یه غولم که هیچی از احساسات نمیدونه، لطفا آروم باش بخاطر من خودت رو عذاب نده»
بی توجه به مرد هق هق میکرد
جونگکوک قدمی جلو گذاشت و تهیونگ رو بغل کرد و بوسه ای عمیق به لبهای شور پری دریایی زد
بالاخره آروم گرفت اون فقط به محبت نیاز داشت ولی نه از طرف هر کسی، از طرف عشقش جونگکوک!
فاصله ای گرفت و اشکای تهیونگ رو پاک کرد
:«متاسفم انقدر همه چی رو برات سخت کردم»
تهیونگ:«خیلی حرف میزنی، خفه شو و منو ببوس»
.
.
.
.
.
.:«نامجون..نامجون اونجایی»
سریع درو باز کرد تا ابیگل از خواب بیدار نشه و با هوسوک که زیر بارون خیس شده بود و داره نفس نفس میزنه
نامجون:«چیشده؟»
هوسوک:«بچم، بچم داره بدنیا میاد»
YOU ARE READING
شش پسر خانم سی جی
Fanfictionخانم سی جی عروسک ساز روستا با والت پیر که بسیار ثروتمند بود ازدواج میکنه به علت پیری همسرش هر شش بچه ای که متولد میشد یک روز بعد فوت میکردن بعد از فوت فرزند ششم خانم سی جی عقلش رو از دست میده و شروع به ساختن عروسک برای بچه های مردش میکنه بعد از یه...