۲

1.3K 192 87
                                    

:«فردا میبینمت بچه»

صاحب کیک فروشی با کمی مهربانی به دختربچه یتیم کرد

خداحافظی کرد و به سمت زمین راه افتاد

توی خیابون شعری رو زمزمه میکرد مردم بدون توجه بهش ازش رد میشدن

خب دیدن یه بچه یتیم تو روستا عجیب نبود تقریبا بیشتر افراد روستا بی سرپرست بودن

اشتباه نکنید پدر و مادراشون زنده بودن ولی معمولا بخاطر زشت بودن بچه، اونو ترد میکردن به اعتقاد اونا فقط انسان های زیبا حق خوشبختی دارن

اونم جز همین افراد بود یادشه اخرین بار پدرش بهش گفت
"فکر کردی با چشمای زشت ابیت و پوست روح مانندت کسی حاضره خانوادت بشه؟ از خونه من گمشو برو بیرون»

سه سال از اون ماجرا میگذره اون هر روز پدرشو که خیاط بود رو میبینه ولی هر دو تظاهر به نشناختن میکنن

ایستاد و خیره به پسره تقریبا هفت ساله خیره شد که چیزی دستش بود شبیه ادمیزاد بود ولی در ابعاد کوچیک تر حرف نمیزد و لبخندی رو صورتش بود

پسر:«مامان من از این عروسک خوشم نمیاد»

پس اسمش عروسک بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود دوست داشت اونم وسیله ای به نام عروسک داشته باشه ولی حیف که نمی تونست

.
.
..
.
.
.
بالاخره بعد از دوساعت پیاده روی رسید به زمین

شروع به کندن چاله ای برای خوابیدن کرد پسربچه ای با ظاهر کثیف دقیقا کنارش خودش رو خاک کرده بود تا شاید خاک بتونه گرمش کنه و احساس امنیت بهش بده

وسط کندن متوجه چیزی شد بیرونش اورد
یه عروسک بود با چشم های کشیده، لب کوچیک، موهای مشکی و پوست کمی تیره بود

خوب بررسیش کرد و متوجه نوشته ای روی کمر عروسک شد

" سی جی "

.
.
.
.
.

:«مامان من اینو میخوام»

دختربچه اشراف زاده اصراری به مادرش کرد

مادرش:«عروسکی که ساختی چند»

:«هفت سکه»

زن برای خوشحالی بچش پول رو پرداخت و عروسک رو گرفت

مادر:«اسمت چیه؟»

:«خانم سی جی»

.
.
.
.
.
.
.

:«چرا دارن مارو اینطوری نگاه میکنن»

جیمین با تعجب پرسید

جونگکوک:«به اطرافت نگاه کنن قد کوتاه، پوست سفید و چشم ابی ویژگیهای که همشون دارن جز ما»

کل شهر دور شش پسر جمع شده بودن

شوگا:«لعنتی گیرمون انداختن»

نامجون فریادی زد:«ما فقط میخوایم برای مادرمون غذا ببریم میشه راه رو باز کنید»

کسی پرسید:«مادرتون کیه»

جین:«خانوم سی جی»

صداها به طور کل قطع شد فقط صدای نفس کشیدن شنیده میشد

پیرزن:«ش... شمـــ.. شماها واقعی بودین؟»

هوسوک خنده هیستریکی کرد

:«معلومه»

بازم مردم تکون نمیخوردن
جونگکوک خسته شده بود بدن انسانیش نیازمند غذا بود

بدون توجه به بقیه مردی صد و پنجاه کیلویی که جلوی راهش بود رو بلند کرد و طرف دیگه ای گذاشت

:«بیاید بریم گرسنمه»

.
.
.
.
.
.
گازی به سیب توی دستش زد

:«دلم براش تنگ شده باورم نمیشه مرده»

شش تا پسر کنار جسد مادرشون نشسته بودن

جیمین اشکش رو پاک کرد

:«نمی تونم بدون مادر ادامه بدیم»

یونگی:«کاریش نمیشه کرد اون مرده»

همون لحظه هوسوک کتابی رو برادراش نشون داد

:«شایدم میشه»

نامجون:«اون فقط یه افسانه ست»

هوسوک:«ما شش تا عروسک بودیم که زنده شدیم از کجا معلوم این داستان واقعی نباشه ما چیزی برای از دست دادن نداریم»

جونگکوک کتاب رو گرفت

:«پری دریایی شفادهنده»

هوسوک خنده ای کرد
:«قراره خوش بگذره»

.
.
.
.
.

:«به سیرک ابی خوش امدین ما اینجا جنگ کوسه و پسردریا رو داریم، کارول زنگی زنی با بدن مار، جین با مهارت بازیگریش و جانگکوک که زور ده تا فیل رو داره شما رو شگفت زده میکنیم  
من کیم؟ من هوسوک مجری شما عزیزان هستم
لطفا قبل از ورود به خانم سی جی که پشت ویترینه سلام کنید قراره اینجا خوشبگذره »

شش پسر خانم سی جیWhere stories live. Discover now