۹

641 85 39
                                    

لبخند همیشگیش رو زد و سعی کرد حرفای برادرش روفراموش کنه
یعنی چی بیخیال مامان بشیم اون پسر اصلا عقلی تو سرش داره؟

:«خانم ها و آقایونـ...»

خواست ادامه بده نگاهش به زنی افتاد
پوست گندمی، موهای نارنجی،چشمای آبی کمرنگ، صورت پوشیده کک و مک و صد البته لباس قرمزش بی نهایت زیباش کرده بود

این چی بود یه احساسی داشت انگار، انگار یکی تفنگ رو سرش گذاشته همون قدر هیجان داشت چیزی تکونش داد ولی نمیدونست چی

شونه هاش رو ریلکس کرد و کلاهش رو برداشت و با دست موهاش رو مرتب کرد

:«میدونین تا حالا به کسی نگفتم، ولی من عاشق مامان بودم و هستم میدونم هیچ کس کامل نیست ولی نمیشه این نقص منو قبول کنید؟»

چی داشت میگفت چه ربطی به سیرک داشت

:«معذرت خواهی من رو بپذیرید حال خوشی ندارم»

از استیج پایین اومد لباس فرمش رو دراورد تا هوای تازه بهش بخوره زیر لباس سفیدش پوشیده از عرق بود روی زمین نشست و نفس نفسی میزد که کاسه ای آبی به ستمش گرفته شد

به بالا نگاه کرد و همون زن رو دید
اب رو گرفت و تشکری کرد

هوسوک از زن خواهش کرد کنارش بشینه

زن کمی با سختی کنار هوسوک نشست

هوسوک:«چند ماهته؟»

زن:«تازه وارد پنج ماه شدم»

هوسوک:«سیرک من جای زنای باردار نیست»

زن پوزخندی زد

:«بنظرت سیرک کوچولوت میتونه منو بترسونه وقتی با بزرگترین ترسم مواجه شدم؟»

هوسوک:«حامله شدن؟»

زن:«ترد شدن»

نفسی عمیق کشید

:«پدرش وقتی متوجه شد حاملم ترکم کرد»

هوسوک:«چه مادرجنده ای بوده»

زن خنده ای کرد

:«چرا؟»

عصبی سمت زن چرخید

:«همون طور که یکی رو بفاک میدی باید عواقبشم قبول کنی وگرنه از کفتارم پست تری»

دستی به شکمش کشید چیزی برای گفتن نداشت

هوسوک:«پدر شدن زیبا ترین پدیده ست قبلا برام مهم نبود تا اینکه عمو شدم، حاضر برای برادرزادم هرکاری بکنم تا ذره ای اذیت نشه»

لبخندی زد:«میخوای بهش دست بزنی؟»

هوسوک دستاش رو پس کشید
:«نه نه منـ...  نیازی نیست»

ولی زن دست هوسوک رو روی شکمش گذاشت

حس جالبی بود که یه زن میتونست زندگی رو درون خودش نگه داره و این، این شگفت انگیز بود

:«هی کوچولو مطمئنم وقتی بزرگ بشی خیلی قوی خواهی شد»

هوسوک:«تو اسم منو میدونی ولی من نمیدونم»

زن:« چری بیلاوود»

هوسوک:«اسمت عاشقانه ست»

چری:«میدونم»

مرد سرفه ای کرد

:«چری بیلاوود دوست داری فردا باهم بریم پیک نیک؟»

چری:«چی دوست داری درست کنم؟»

.
.
.
.
.

:«کسی هست؟»

جیمین نگاهی به مغازه کرد و وقتی صاحب مغازه رو ندید بلند پرسید
همون لحظه صدای کوبیده شدن چیزی به میز اومد

:«اوه بله بفرمایید»

پسر قد بلند همون طور که سرش رو گرفته بود و اخم کرده بود از جیمین پرسید

جیمین خنده ای کرد

:«حالت خوبه؟»

همین حرف کافی بود تا پسر خودش رو آزاد کنه

:«نه عموم مغازه رو به من اجاره داده ولی محض رضای خدا من اندازه فاکم درباره کفشا نمیدونم بیا اینو نگاه کن»

بعد چیزی رو نشون جیمین داد

:«این کفشوـ..»

با تعجب گفت
:«کفش؟»

همون لحظه نا امیدی رو تو چهره پسر دید
پس با لحن دیگه ای گفت
:«اووو معلومه که کفشـ...»

جیمین
:«تنها مشکلی که داره که اصلا شبیه کفـ...  ولش کن»

پسر کلافه بود
:«دقیقا من نمیدونم چیکار کنم»

روی صندلی چوبی نشست و سرش رو بین دستاش نگه داشت

جیمین با تردید موهای پسر رو نوازش کرد

:«گوش کنـ.. ـ»

:«تامی»

جیمین:«گوش کن تامی هیچکس از لحظه اول تو کاری خوب نبوده»

تامی:«ولی اگه هرگز توش خوب نشم چی؟»

جیمین:«بیا یکاری کنیم اگه سه ماه توش تلاش کردی و به نتیجه ای نرسیدی کارت رو عوض کن»

تامی:«اما اما من خیلی تنبلم میدونم روز دوم تسلیم میشم»

جیمین سره تامی رو بالا گرفت

:«هی تو باید تلاش کنی این دور و بر هیچ کفش فروشی نیست میفهمی یعنی چی؟ یعنی کسب و کارت عالی میشه اصن میدونی چیه؟ منم هر روز میام پیشت و تو در عوض باید بهم کفش مجانی بدی»

تامی کمی فکر کرد
:«این عالیه»

شش پسر خانم سی جیWhere stories live. Discover now