اخرین رقص

849 108 32
                                    

:«داری چیکار میکنی بابایی؟»

نامجون که داشت خودش رو برای اجرا امشب آماده میکرد متوجه حضور دخترش شد

لبخندی زد

:«امشب اجرا داریم و دارم اهنگی عموت میخواد باهاش برقصه رو آماده میکنم»

ابیگل:«یعنی داری خلقش میکنی»

کمی فکر کرد و سرش رو تکون داد

:«اره دارم اهنگ خلق میکنم میخوای برات بزارمش»

شروع به نواختن برای دخترش کرد
بعد از اینکه تموم شد ابیگل با ذوق برای پدرش دست زد

:«این بهترین اهنگه کارت عالیه بابایی»

ابیگل رو در آغوش گرفت

:«وایسا ببین جیمین چطوری باهاش میرقصه»

.
.
.
.
"به سیرک آبی خوش امدین امشب کسی که قراره برامون اجرا کنه رقاصمون جیمینه"

نفس عمیقی کشید

"کسی که با رقصش شما رو تسخیر میکنه"

نگاهی به پاهاش انداخت انگشتاش سیاه شده بودن ولی اهمیتی نداشت اون باید اجرا میکرد، برای مادرش، برای خودش، برای برادراش باید اجرا میکرد

پرده ها بالا رفتن و نور کور کننده روش افتاد اوایل اصلا نمیتونست با این نور تمرکز کنه ولی رفته رفته بهش عادت کرد

یونگی رو دید که نا مطمئن بهش خیره شده ولی با اشاره سر ازش خواست نواختن رو شروع کنه

کمی بدنش رو شل کرد و اجازه داد با ریتم خودش رو هماهنگ کرد

چشماش رو بست نه بخاطر اینکه در احساسات فرو بره نه
بخاطر درد پاهاش که از همیشه بدتر بود به خودش قول داد که بعد از این اجرا به بعد  دیگه سمت رقص نره

اهنگ به اوج خودش رسید بخاطر همین چرخی زد که باعث شد بیشتر وزنش رو انگشتای پاش باشه

خواست ادامه بده که متوجه شد دردش عمیق تر شده اول اهمیتی نداد ولی بعد چند ثانیه سوزش غیر قابل تحملی به سراغش اومد

"جیمین"

جونگکوک با تمام قوا فریاد زد کل صحنه با خون پوشیده شده بود

یونگی با دیدن انگشتای قطع شده جیمین که در بین خون غرق شده بود دست از نواختن برداشت

نامجون ابیگل رو سفت بغل کرده و اجازه نداد این صحنه رو ببینه

جین قدرت حرکتش رو از دست داده بود
"جیمین پات"

صدای جیغ تماشاچیا کر کننده بود

تنها کسی که بدون هیچ احساسی بهش نگاه میکرد هوسوک بود

بالاخره چشماش رو باز کرد، بالاخره اتفاق افتاد بزرگترین ترسش جلوی مردم

اشکی از چشماش اومد ولی بعد تبدیل به خنده شد

"خانم ها و اقایان انگار مجذوب حقه های ما شدید"

تماشاچیا کمی با حرف جیمین کمی ارومتر شدن

"بنواز"

یونگی با چشمای اشکی گفت
"ولـ...."

فریادی بر سر برادرش کشید

"بنواز!!!!!"
.
.
.
.
.
.

"ازاین زندگی متنفرم"

جونگکوک بلندی هقی زد

تهیونگ با ناراحتی به مرد درشت هیکل خیره شد
حق اون، این همه عذاب نبود

"حداقل تو کاری که دوست داشتـ...."

چی میگفت؟ چی داشت بگه

جونگکوک منتظر نگاهش کرد

"میشه بیایی جلو؟"

خودش رو کمی جلوتر کشید

تهیونگ مرد رو در آغوش گرفت

"من متاسفم، تو خیلی پسر خوبی هستی"

جونگکوک محکم پری دریایی رو در آغوش گرفت

"حالم بده"

تهیونگ موهای جونگکوک رو بوسید

"زندگی پر از لحظه های خوب و بده"

"ولی زندگی من هیچ لحظه خوبی نداره"

تهیونگ:« داره فقط هنوز نیومده، باور کن بهترین چیزها در انتظارته»

شاید این حرفا جونگکوک رو کمی اروم میکرد ولی هردوشون میدونستن این حقیقت نداره
.
.
.
.
.

"انقدر گریه نکن، نباید ابیگل گریه ات رو ببینه"

جیمین به نامجون که داشت زخم پاش رو تمیز میکرد تشر زد

"ولی اگه قطعی انگشتای پای عموش رو ببینه مشکلی نداره؟"

ساکت شد

جیمین:«یه پدر باید قوی باشـ... ـ»

نامجون عصبی بود که انقدر برادرش سعی داشت همه چیز رو عادی جلوه بده

:«بسه! چرا؟ لعنتی چرا؟ بخاطر مادره؟ من دیگه مامان رو نمیخوام اگه اینجوری پیش بره»

جیمین:«اینارو نگو»

نامجون:«چی رو نگم اینکه شش تا مرد بالغ بدنبال یه افسانه دارن خودشون رو از بین میبرن؟»

جیمین:«اینکه مامان رو دیگه نمیخوای! اون مادرمونه و اگه ما بیشتر عرضه داشتیم شاید اون الان پیشمون بود»

اون دلتنگ بود، دلتنگ بغل مادرش براش مهم نبود اگه پاش رو دست بده

.
.
.
.
کمی از ویسکی داخل لیوان خورد

هومی کشید

"هر روز یه ساعت خاصی میشه و وقتی برمیگرده مو و لباساش خیسه"

خنده ای سر داد

"چی رو داری از برادرت پنهان میکنی؟"

شش پسر خانم سی جیWhere stories live. Discover now