لعنت به این زندگی

596 58 14
                                    

:«هوسوک ولش کن»

نامجون با گریه به برادرش که نوزاد رو از یک پا گرفته وبه باسن نوزاد ضربه میزنه

:«چرا نفس نمیکشه»

با دستای خونیش دوباره ضربه به جسد نوزاد زد ولی تنها صدایی که شنیده میشد هق هق نامجون بود

هوسوک بغضش رو قورت داد و دوباره ضربه ای که زد تا شاید اینبار صدای گریه نوزادش رو بشنوه ولی بازم سکوت

تسلیم شد

نامجون از دیوار سر خورد روی زمین نشست و برای برادرش که فکر میکرد قراره زندگیش بهتر بشه گریه کرد

هوسوک نوزاد بین بازوش گذاشت و بغلش کرد

با دیدن صورت بچش بالاخره اشکاش تسلیم شدن و شروع به ریختن کرد

:«مروارید زندگیم، ازت خواهش میکنم چشمات رو بازکن. ببین بابایی اومده»

التماسش کرد
:«ازت خواهش میکنم»

خون از لباس سفید هوسوک که قرمز شده بود میچکید
اون خون چری بود، زنی که تو چندماهه گذشته، خودش و بچه داخل شکمش تمام زندگیش شده بود

ولی بدنش اونقدر قوی نبود که بتونه درد زایمان تحمل کنه، وقتی هوسوک دستش گرفته بود ازش میخواست بیشتر زور بزنه دیگه نتونست و برای همیشه چشماش رو بر روی زندگی بست

نامجون سعی کرد زن رو نجات بده ولی خیلی دیر شده بود

هوسوک انقدر شوکه شده بود که از حال رفت و روی زمین افتاد
ولی نامجون بعد از بیست دقیقه سیلی زدن به هوسوک بیدارش کرد

تا خواست گریه کنه دوباره سیلی محکمی بهش زد

:«بچه هنوز بدنیا نیومده. ممکنه خفه بشه»

:«ولی چریـ....»

:«چری مرده ولی ممکنه بچت زنده باشه»

هوسوک بلند شد نمیدونست باید چیکار کنه دلش نمیخواست بدن عشقش رو پاره کنه ولی چاره ای نبود

چاقو رو، روی شکمش نگه داشته ولی جرات بریدن نداشت نامجون وقتی اوضاع رو دید دستش رو، روی دست برادرش گذاشت و کمی فشاد داد که باعث شد کمی خون از بدن بی جون چری بیرون بیاد

هوسوک با بدن لرزون ادامه داد و بچه رو بیرون کشید ولی زنده نبود

.
.
.

:«هوسوک بیا بریم»

:«بچم چی؟»

:«بچت رفته»

:«پس شاید بهتر باشه منم برم»

خواست چاقو رو وارد گردنش کنه نامجون جلوش رو گرفت

انقدر هردوشون گریه کرده بودن دیگه اشکی برای سوگواری نداشتن

:«چرا منو میخوای مجازات کنی؟»

دادی سر هوسوک کشید

:«دیگه نمیخوام»

:«پس مامان چی؟»


.
.
.
.
.
.

:«به کفاشی تامی خیلی خوش اومدین»

تام بدون اینکه سرش رو برگردونه با شنیدن صدای در گفت

:«واو می باورش میشه تو همون تام چندماه پیشی»

با شنیدن صدای شیرین جیمین به سرعت برگشت که باعث شد سرش به چوب بالای سرش خورد اخی گفت و از درد خم شد

جیمین خندید
:«یکی دیگه از مزایا قد کوتاه»

:«اینه که تو بغلم جا میشی»

با اینکه سرش درد میکرد ولی از هیچ فرصتی برای لاس زدن با اون لپ متحرک دریغ نمیکرد

جیمین خندید
:«اوه واقعا؟»

تام قرمز شد و سرفه ای کرد

:«چی میخوای؟»

:«برای کفشم اومدم»

:«اوه درسته کجا گذاشتمش»

نگاهی به اطراف کرد و کفش رو به جیمین داد

:«راستی خبرارو شنیدی؟»

کنجکاو شد

:«چه خبری؟»

:«میگن هر شب تو ساحل یه پری دریایی میاد»

:«من باید برم»

سریع از در خارج شد و با تمام سرعتی که براش ممکن بود به سمت سیرک رفت

.
.
.

:«هوسوک!»

با کمی نفس نفس زدن گفت

مرد که روی صندلی نشسته بود و به افق خیره شده بود جواب داد

:«چیه»

:«یه پریــ... پری دریایی تو ساحله»

شش پسر خانم سی جیWhere stories live. Discover now