10

656 86 27
                                    

:«مامان چرا نامجون داره گریه میکنه؟»

سی جی به چشمای آبی هوسوک نگاه کرد

:«جیزی نیست فقط انقدر به آلتش ضربه خورده دیگه نمیتونه بچه دار بشه»

پسر سیزده ساله از شوک قدمی به عقب برداشت

:«چرا؟»

سی جی بی اهمیت همون طور که گوجه ها رو تو سوپ میریخت گفت

:«با یه گروه دعواش شده بود اوناهم اینطوری جبرانش کردن»

هوسوک:«این وحشتناکه»

شونه ای بالا انداخت

سی جی:«عزیزم باور کن این یه نعمته که نمی تونه بچه دار بشه وگرنه بچشم چشماش آبی بی روح و موهاش زرد میشد»

هر شش برادرش دقیقا همین ویژگی رو داشتن از جین پونزده ساله تا جونگکوک چهار ساله همشون چشمای آبی با موهای زرد، مادرشون از اونا متنفر بود؟

هوسوک:«تو مارو دوست نداری؟»

زن لبخندی زد

:«البته که دوستتون دارم ولی اگه دست من بود اخ اگه دست من بود چه قدر خوب میشد»

وارد اتاقش شد و به قلموی اغشته به رنگ زرد دیوار نگاه کرد

اگه پوستش تیره تر بشه مادرش دوستش خواهد داشت بدون درنگ قلمو رو به پوستش کشید حالا تمام بدنش تیره شده بود
با خوشحالی به سمت اشپزخونه رفت

:«مامان نگاه کن، حالا دوستم داشته باش»

سی جی رنگ از صورتش پرید و به سمت پسرش دوید
فریاد زد

:«چیکار کردی!!!!!!  این رنگا توشون ارسنیکه»

پسر هیچ اهمیتی نداد

:«الان دوستم داری؟»

سی جی میدونست پسرشو قراره تا چند ساعت دیگه از دست بده

اشکاش شروع به ریختن کرد

:«عزیزم مامان همیشه دوستت داره»

هوسوک لبخندی زد و با تمام وجود مادرشو برای آخرین بار بغل کرد

:«لطفا مراقبم باش»

پسر متوجه نشد که اینکارش باعث شد که چراغی در ذهن مادرش روشن بشه

:«پس میتونم اونارو تغییر بدم»

.
..
.
.

تقریبا سه ماه از آشنایی چری با هوسوک میگذشت و همه چی عالی پیش میرفت
خیلی شبا چری با صدای خوردن خرده سنگ به شیشه اش بلند میشد و هوسوکی رو میدید که براش گل و کیک اورده

هوسوک:«ظهر گفتی هوس پای سیب کردی»

چری:«الان میام پایین»

هوسوک:«عجله نکن، کوچولو اسیب میبینه»

حدود پنج دقیقه بعد

شش پسر خانم سی جیWhere stories live. Discover now