سلام اسپانیا👋

3.4K 247 71
                                    

برای آخرین بار به اتاقش نگاهی انداخت
امروز برای همیشه از سئول میرفتن
دوستاش دیروز براش جشن خداحافظی گرفته بودن
از دوست پسرش اونوو و دوستاش خواست که همراهمش تا فرودگاه نیان وگرنه رفتن از سئول براش سخت تر میشد!
درسم،مدرسم، دوستام و از همه مهمتر دوست پسرم رو دارم ول میکنم تا همراه مادرم برم اسپانیا پیش کیم نامجون یا بهتره بگم  پدرخوانده عزیزم !
آینده واقعا عجیبه ! کی ازش خبر داره؟
چرا کیم نامجون بعد اینهمه سال که تو اسپانیا زندگی میکرده باید یه روز بیاد سئول محل کار مادرم و عاشقش بشه؟
اصن چرا مادرم باید دلباخته اون مرد بشه؟ اونم مردی که بعد طلاق دادن زن اولش با دوتا  زن دیگه هم ازدواج کرده بود و طلاق گرفتن از دوست دخترهاشم که فاکتور میگیرم،بعد مادر سختگیر من که دست رد به سینه هر مردی میزد با کیم نامجون نامزد کردن!
با صدای مادرم که میگفت تاکسی اومده به خودم اومدم و از اتاقم خارج شدم.
بالاخره بعد از یک ساعت تاخیر سوار هواپیما شدیم و روی صندلی هامون نشستیم.
به اونوو پیام دادم که سوار هواپیما شدم اونم در جواب گفت سفر خوبی داشته باشی.
تا اون لحظه حتی یک کلمه هم با مادرم حرف نزده بودم
زیادی گرفته و خسته بودم عادت کردن به یه محیط و زندگی جدید سخته !
بالاخره مادرم سکوت بینمون رو شکست و بهم گفت:
+قرار نیست باهام صحبت کنی؟
بهش نگاهی نکردم و خودمو مشغول کتاب خوندن نشون دادم دوباره ادامه داد:
+جونگکوک واسه منم آسون نیست! زندگیتو صرف تلاش برای اهدافت میکنی اما اون هیولا دوباره سر راهت قرار میگیره ولی زندگی پر از فرصته برای شانس دوباره
با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:
_مامان زیاد فیلم نگاه میکنی؟ من بچه نیستم
+خب پس مثل این میمونه یک صفحه جدید از کتاب باز کنی و یک داستان جدید شروع کنی بهتر نیست؟
جونگکوک کلافه کتابشو بست و سرشو به سمت پنجره متمایل کرد
جیسو ادامه داد:
+اصن بیخیالش ما خودمون قهرمان زندگی خودمونیم
جونگکوک عصبی برگشت و گفت:
_شخصیت من با تو هزار مایل فاصله داره من فقط بخاطر یک هوس کیری تو این موقعیتم!
+من و نامجون عاشق همیم
_بسه مامان دیگه نمیخام بشنوم
+این چیزیو تغییر نمیده جونگکوک!
جونگکوک عصبی تر از قبل گفت:
_منم عاشق بودم ولی تو واست مهم نبود!
جیسو با کلافگی گفت:
+من نمیخاستم تورو از اونوو و دوستات جدا کنم
جیسو وقتی جوابی از جونگکوک نشنید ادامه داد:
+کوک تو 17 سالته و من مطمئنم تو دوستای بهتری پیدا میکنی
جونگکوک با خستگی گفت:
_اصلا حال و حوصله ندارم
جیسو ‌دوباره با لحن آرومش ادامه داد:
+عزیزم سنت ماری یه مدرسه خیلی خوبه تیم والیبال خوبی داره تو بزودی یه کاپیتان موفق میشی!
_مامان انگار متوجه نیستی نه؟هرچقدرم که یه مدرسه شیک و گرون باشه من حاضر نیستم یه غریبه خرجمو بده
+اون غریبه نیست شوهرمه و باید بهش عادت کنی
جونگکوک آهی کشید و سرشو به سمت پنجره هواپیما کرد و چشماشو بست تا بخوابه.
بعد از چند ساعتی به کشور اسپانیا، شهر مادرید رسیدن.
به همراه مادرش سوار لیموزینی که نامجون براشون فرستاده بود شدن و به سمت عمارت کیم حرکت کردن.
وقتی وارد عمارت بزرگ کیم شدن جونگکوک با خودش گفت:
دروغ چرا؟ عمارت زیبایی بود! باغچه بزرگی داشت،مجسمه های وسط حیاط خیلی چشمگیر بودن و استخرش نصف حیاط  پشتی رو پوشونده بود.
نامجون و چندتا خدمتکار پشت سرش بالای پله ها ایستاده بودن.
مادرم تا پیاده شد پرید بغل نامجون و هردوشون محکم همو بغل کرده بودن بعد از بوسه ای که نامجون روی لب مادرم گذاشت رو بهش گفت:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود عشق زندگیم!
جیسو همونطور که بغل نامجون بود جواب داد:
_منم لحظه شماری میکردم تا ببینمت عزیزم!
نامجون لبخندی به جیسو زد و به جونگکوک نگاه کرد که پایین پله ها ایستاده بود و با حالت بهت زدگی بهشون نگاه میکرد
_جونگکوک از دیدنت خیلی خوشحالم
نامجون اینو گفت و دستشو به نشونه احترام جلو اورد
جونگکوک لبخند کجی زد و گفت:
+حسمون متقابل نیست
چشمای جیسو از حرف جونگکوک گشاد شد و گفت:
+ نامجون عزیزم بهتره خونه رو به جونگکوک نشون بدیم
نامجون دستاشو بالا اورد و اروم به جیسو گفت:
_سخت نگیر!
یه ربعی میشد که جیسو داشت عمارت  رو به جونگکوک نشون میداد.
جیسو نگاهی به جونگکوک کرد و گفت:
+اینجاهم استخره جونگکوک
نامجون حرف جیسو رو ادامه داد و گفت:
_و همینطور باشگاه
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت:
احیاناً کتابخونه ندارین؟ یا اتاق مهمون برای استراحت؟
جیسو با تعجب بهش نگاهی انداخت و به نامجون گفت:
+من میرم اتاقشو بهش نشون بدم
_باشه عزیزم
باهم دیگه به سمت اتاق رفتیم و وارد اتاق جدیدم شدم و اول چمدون هامو دیدم که کنار تخت بود.
خب میتونم بگم این اتاق اندازه خونه قبلیمون بود شایدم حتی بزرگتر از اون! دکور اتاق دقیقا چیزی بود که تو رویاهام داشتم!
تم سفید و طلایی و بنفش.
حتی تو کمد هم کلی لباس و کیف و کفش بود که بنظر میومد همش اندازم باشه. توی اتاقم یه بالکن داشت که روبروش ساحل بود،از این بالکن میشد ساحل رو دید.
جیسو چند دقیقه ای صبر کرد تا جونگکوک اتاق رو برانداز کنه و بعد رو به جونگکوک گفت:
_اتاق تو و تهیونگ کنار همدیگه هست شما الان برادرای همدیگه هستین
جونگکوک لبخند زوری زد و گفت:
+اوه اره تهیونگ اون پسره
_در ضمن جونگکوک اینجا اتاق مهمان نیست و اتاق توعه
جونگکوک سرشو تکون داد و لبخند کجی زد
جیسو بغلش کرد و گفت:
_میدونی که من همه اینکارارو بخاطر تو میکنم پسرم
اینو گفت و سرشو بوسید
_من میرم عزیزم خوب استراحت کن
جیسو گفت و در اتاقو بست
جونگکوک خودشو روی تخت انداخت و نفس عمیقی کشید چند دقیقه ای رو تخت بود که بلند شد و به سمت کمد لباسا رفت و با لباسا عکس گرفت و بعد گفت
_واقعا خیلی مسخرس
به سمت بالکن قدم برداشت.
دستاش رو روی نرده گذاشته بود از اینجا میشد ساحل رو به خوبی دید سرشو به سمت چپ برگردوند که متوجه شد یه پسره یکم اونورتر روی بالکن ایستاده.درختا و بوته ها انقدر بلند بودن که جلوی دید رو گرفته بودن نمیشد صورتشو دید فقط موهای مشکیش و پیرهن سفید رنگش معلوم بود. حتما اون پسره برادر ناتنیش تهیونگ بود.
با صدای زنگ مزخرف و بلند موبایلش به خودش اومد و سریع از بالکن به سمت اتاق فرار کرد.
تهیونگ از صدای زنگ موبایل به اون سمت چرخید و فقط تونست کت سفید رنگ پسر رو ببینه نیشخندی زد و متوجه شد که اون پسره همسر پدرشه.
جونگکوک جواب تلفن رو با خوشحالی داد و گفت:
_جکسون کی قراره بهم بگی چجوری این زنگ مزخرفو عوض کنم؟
جکسون از پشت تلفن خنده ای کرد و گفت:
+میخاستم ازم متنفر بشی
_چرا؟
+چون اگه دلخور باشی دلت کمتر واسم تنگ میشه
_کارساز نیست چون همین الانشم دلم تنگ شده
جکسون دوباره خندید و گفت:
+کمد لباست چطوره؟ ازش لذت ببر
جونگکوک از اتاقش بیرون اومد و گفت:
_اه بیخیالش طاقت اینهمه ولخرجی رو ندارم خونه بوی عطر پودل میده منو میتونی تصور کنی تو استخر آب گرم،که یکی از اون منگوله دارا پامه؟
+ پس باید برات ناراحت باشم که پولدار شدی؟
جونگکوک همونطور که از پله ها پایین میومد نگاهش به تابلویی گره خورد و گفت:
_عه اینجارو اجداد پدرش دریاسالار انگلیسی بودن هووفف هیچی نخوردم دارم از گرسنگی میمیرم
+چرا از خدمتکارا نمیخوای؟
_حاضرم شرط ببندم این آدما حتی یه نودل ساده هم ندارن
جونگکوک در یخچالو باز کرد و گفت:
_همونطور که انتظار میرفت تو این خراب شده نودل نیست
در یخچالو بست و یهو پسری رو دید که سه دکمه اول پیرهن سفیدش باز بود و یه زنجیر نقره ای دور گردنش بود و موهای مشکیش صورتشو پوشونده بود و آستینای ‌پیرهنشو تا آرنج بالا داده بود، یه دستش به کمرش بود و با یه دست دیگه به یخچال تکیه داده بود و داشت لبشو میلیسید.
جونگکوک از ترس موبایلشو پرت کرد و گفت:
_کیر توش
پسر به سمتش اومد و گفت:
تو باید پسرِ همسر جدید پدرم باشی
پسر جلوتر اومد و در یخچالو باز کرد و ادامه داد:
راگو آنگوس چطور؟ مقداری رامن؟ اشترودل سیب؟(اسم غذا) نمیدونم تو دهات چی میخوردی اما اگه بخوای میتونی اوق بزنی!
جونگکوک لبخندی از حرص زد و گفت:
_تهیونگ درسته؟
درسته و شما!؟
جونگکوک تعجب کرد و گفت:
_جدی میگی؟
یهو صدای جکسون از پشت تلفن اومد که میگفت:
+هنوز اونجایی؟جونگکوک؟
تهیونگ لبخند کشیده ای زد و گفت:
اسم دختر نیست؟
جونگکوک با حرص گفت:
_واژه فرهنگ لغاتت کلمه دو جنسیتی رو نداره؟
جونگکوک اینو گفت و به حالت نشسته برگشت که گوشیشو از زمین برداره که با سگی بزرگ روبرو شد که داشت جلوی صورتش واق واق میکرد!
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
میدونی کلمه مورد علاقه بم تو دیکشنری چیه؟ با گ شروع میشه و با ت تموم میشه
جونگکوک همونطور مات به حالت نشسته روبروی بم بود که داشت واق واق میکرد و در جواب تهیونگ گفت:
_این اصلا خنده دار نیست
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و با نیشخند گفت:
بم تورو دوست نداره اون فکر میکنه تو یواشکی اینجایی اما درست نیست نه؟
جونگکوک گوشیشو از زیر پای بم کشید بیرون وخواست بره عقب که بم دوباره بهش نزدیکتر شد و واق واق کرد جونگکوک که از سگ ترسیده بود گفت:
_بسه تهیونگ
تهیونگ که از اذیت کردن جونگکوک خوشش اومده بود گفت:
بم مثل یه سگ پشمالو هست ولی یکم باهوشتر
جونگکوک اروم اروم از جاش بلند شد و ایستاد و بم آماده بود تا هر لحظه بهش حمله کنه!
جونگکوک گفت:
_تو بچگی به سرت ضربه زدی دیوونه؟
تهیونگ که پشت جونگکوک ایستاده بود جلوتر اومد و سرشو به گوش جونگکوک نزدیکتر کرد و گفت:
بم بدش میاد وقتی کسی بهم توهین میکنه!
جونگکوک از ترس تهیونگو کشید جلوی خودش و پشت تهیونگ ایستاد.
تهیونگ وقتی ترس جونگکوکو دید خندید و گفت:
آروم باش!
_لعنتی یه چیزی بگو
تهیونگ گفت:
بم بس کن!
جونگکوک از ترس ماهیتابه ای که رو میز بود رو بالا اورد و تهیونگ با تعجب بهش گفت:
چیکار میکنی؟
_جدی؟ باید بزنمت
اگه احساس خطر کنه تیکه تیکت میکنه!
_باید با ماهیتابه بزنم تو سرت
بم داشت به سمت جونگکوک حمله ور میشد که تهیونگ گفت:
بم بشین.
بم همون لحظه نشست و تهیونگ، جونگکوک رو در حالی که یه دستش ماهیتابه بود به یخچال چسبوند و گفت:
تو دیوونه ای؟
جونگکوک از این فاصله کم بینشون تعجب کرد و تهیونگ گفت:
به هرحال از اون فاصله نمیتونستم خال گوشه چشمت رو ببینم برادرجون!
جونگکوک،تهیونگو هل داد و گفت:
_من نه برادرتم نه چیزی شبیه اون
میخاست بره که همون لحظه نامجون و جیسو اومدن
نامجون با لبخند گفت:
+میبینم که همدیگه رو دیدین
جونگکوک نیشخندی زد و گفت:
_اوه اره تهیونگ خیلی خوبه اما من از بم بیشتر خوشم اومد
جونگکوک رو به بم کرد و گفت:
_درسته کوچولو؟
بیا اینجا پسر کوچولو
بم توجهی به جونگکوک نکرد و جونگکوک گفت:
_نمیدونم چش شده حتما ترسوندمش
اینو گفت و بعد چشم غره ای به تهیونگ که با لبخندی افتخار آمیز نگاش میکرد داد و به سمت اتاقش رفت.
در اتاقو بست و به پشت در تکیه داد
یهو جکسون از پشت گوشی گفت:
+هی این عالییی بودد
_جکسون؟ تو هنوز اونجایی؟
+خدای من برادر ناتنیت این همون پسر بامزه ای بود که مادرت میگفت؟
_باید ببینیش یه کیری به تمام معنا!!
+حالا جذاب و آتیشی هم هست؟
_واسه تو که منحرف و شایعه پراکنی آره!
+اووو پس باید هات باشه
_نمیدونم دقت نکردم.
——————————
🐈‍⬛:امیدوارم از این پارت لذت ببرید و خوشتون بیاد😃ووت و کامنت یادتون نره😉نظرتونو راجب این پارت بنویسید😄همراهم باشید برای ادامه داستان...

برادر  ناتنی  من! || Vkook||Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum