عشق؟

1.7K 141 24
                                    

چند روزی از اون شب میگذشت و تهیونگ رو چندبار بیشتر ندیده بود و اصلا باهم حرفی نزده بودن روی تخت خوابیده بود که مادرش پرده هارو کشید و نور خورشید به چشماش برخورد کرد
جیسو پتو رو از روی جونگکوک کشید و گفت:
یالا پاشو به اندازه کافی خوابیدی
جونگکوک پتو رو روی سرش کشید و جواب داد:
امروز حالم خوب نیست
جیسو دوباره پتو رو از سرش کشید و گفت:
امروز جشن شرکت کیم هست و منم به کمک تو نیاز دارم کوک
جونگکوک هوفی کشید و بلند شد و گوشیشو باز کرد
بازم پیامای ناشناس که داشتن تهدیدش میکردن یا بهش فحش میدادن ایندفعه نوشته بودن باید دهنتو ببندی هرزه
همینطور که داشت به گوشی نگاه میکرد مادرش به سمتش خم شد و گفت:
اونووعه؟ ببخشید عزیزم من نمیدونستم انقدر دوسش داری
جونگکوک جواب داد:
دیگه مهم نیست
و جیسو گفت:
معلومه که هست دوست ندارم اینجوری ببینمت
جیمین به سمت اتاق جونگکوک اومد و با خنده گفت:
آخر با اونهمه پنبه مصری شبیه مومیایی میشی
و بعدش رو به جونگکوک که رو تخت بود گفت:
برنامه امروز صبحانه تو کلاب ساحلی و بعد سالن مو
جیسو دو دست لباس به جیمین نشون داد و گفت:
کدوم یکی؟ نامجون و تهیونگ رسمی میپوشن
جونگکوک که چند روزی بود تهیونگو ندیده بود با تعجب پرسید تهیونگ اینجاست؟
جیسو جواب داد:
چهار روز بود که غیب شده بود ولی میدونه این جشن برای پدرش مهمه پیداش میشه
جیسو اینو گفت و از اتاق بیرون رفت
جیمین روی تخت کنار جونگکوک نشست و جونگکوک صفحه گوشیشو به جیمین نشون داد تا اون پیام ناشناسو ببینه
جیمین پوفی کشید و گفت:
دوباره اون نفرت انگیز این باید رونی باشه فقط بلاکش کن
جونگکوک با ناراحتی گوشیو کنار گذاشت و گفت:
آره من تازه از راه رسیدم و همه از من متنفرن
مادرش از اونور اتاق بلند پرسید کوک کدومو میپوشی و جونگکوک چشم غره ای داد و خودشو رو تخت پرت کرد
جیسو در حال لباس انتخاب کردن بود که نامجون اومد و جیسو لباسایی که دستش بود رو نشون داد و پرسید کدومش؟
نامجون جواب داد: هردوتاش زیبان عزیزم و بعد گفت برای تمرین دیرمون نشه
جیسو گفت آدمای مهمی اونجان نمیتونیم دست شانس بسپاریمش
نامجون لبخند پهنی زد و گفت:
آروم باش عزیزم تو همیشه زیبایی
جیسو نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت
نامجون به سمتش اومد و صورتشو تو دستاش قاب کرد و گفت:
تو امتحانای مهمتری رو تو زندگیت پشت سر گذاشتی اینا که بچه بازیه
جیسو لبخندی زد و نامجون رو بغل کرد و نامجون در جواب دستاشو دور کمر جیسو حلقه زد.
تهیونگ روبروی ساحل رو میز با خواهر کوچیکترش نشسته بود و با لبخند بهش نگاه میکرد اون دختربچه نه ساله تمام دارایی بود که تهیونگ داشت و مهم ترین فرد تو زندگیش بود
خواهرش درحالی که با گوشی ور میرفت با خنده گفت:
هی میدونی رودریگو می‌خواد دوست پسرم بشه؟
تهیونگ دستشو از زیر چونش برداشت و گفت:
چیزی بهش گفتی؟
و خواهرش جواب داد:
نه نگفتم
تهیونگ خندید و سر خواهرش رو نازی کرد و گفت:
افرین دختر خوب اون فقط دلت رو میشکنه هرکاری من میکنم انجام بده تا دیر نشده فرار کن
خواهرش جواب داد:
من دوتا دوست پسر دارم چرا باید سه تا رو بخوام؟
تهیونگ لبخندی زد و خواهرش به دستش نگاه کرد و گفت:
قند خونم
و بعد تهیونگ به خدمتکار اشاره کرد و بعد خواهرش رو بلند کرد و رو پاهاش نشوند و خواهرش گفت:
مامان مجدد داره میره مسافرت به دیدنم میای؟
تهیونگ جواب داد:
نمیدونم کی برمیگرده؟
خواهرش گفت:
نمیدونم نگفت اگه برنگرده چی؟
تهیونگ همونطور که سر خواهرش رو ناز میکرد گفت:
منظورت چیه کوچولو؟
خواهرش جواب داد:
اگه از بابام طلاق بگیره و منم ول کنه چی؟
تهیونگ گفت:
این اتفاق هیچوقت نمیوفته عزیزم
خواهرش با ناراحتی جواب داد:
ولی اون با توام همینکارو کرد
تهیونگ گفت:
اون فرق داشت عزیزم من پسر فاجعه باری بودم یه شیطون کوچولو غیر قابل تحمل برخلاف تو که یه فرشته کوچولویی تو داری بال و همچی در میاری
اینو گفت و بعد خواهرش رو قلقلک داد و محکم اونو به خودش چسبوند و گونش رو بوسید و بعد گفت:
هی راستی نگی امشب باید زودتر برم
و بعد خواهرش با ناراحتی گفت:
نه چرا؟ لطفا نرو
تهیونگ موهای مگی رو نازی کرد و سرشو تکون داد
آخر شب بعد از مهمونی بزرگ شرکت کیم، نامجون و جیسو و جونگکوک به عمارت برگشتن و جونگکوک ته دلش خیلی ناراحت بود که تهیونگ رو ندیده شاید دروغ بود اگه میگفت دلش برای تهیونگ تنگ نشده کم کمش دوست داشت تهیونگ اونو تو اون لباس ببینه.
تهیونگ داشت رانندگی میکرد و به خونه برمیگشت نمیدونست چرا دلش می‌خواست جونگکوکو نبینه انگار همش یچیزی مانعش میشد و اعصابشو خورد میکرد.
جیسو و نامجون به سمت اتاق خواب هاشون رفتن و جونگکوک با همون لباس مهمونی روی مبل نشست و گوشیشو باز کرد و بعد دید که تهیونگ استوری گذاشته با کمی تردد بازش کرد و تهیونگو دید که یه دختر کوچولو رو بغل کرده و بعد لبخندی زد و محو تهیونگ شده بود تا اینکه یکدفعه با صدای بم، سگ تهیونگ به خودش اومد و نیشش رو بست.
حدود دو صبح بود که تهیونگ رسید به عمارت و خواست به سمت اتاقش بره که دید جونگکوک رو مبل دراز کشیده و بم هم کنارش نشسته و جونگکوک داره موهای بم رو نازی میکنه و باهم پیست رالی نگاه میکردن خواست به سمت اتاقش بره که انگار یچیزش مانعش شد برای همین به سمتشون برگشت.
____________________________
اینم هدیه نویسنده به شماها تو فرجه امتحانات امیدوارم موفق باشید همگی ووت و کامنت هم یادتون نره☺️❤️

برادر  ناتنی  من! || Vkook||Donde viven las historias. Descúbrelo ahora