🪷Part 66☕️

1.7K 137 8
                                    

Jin pov:

من از پشت پنجره بزرگ کافه دیدم که یونگی روی مین بزرگ افتاده بود،... امدادگرا اومدن و نامجون و تهیونگ کمکش کردن که بتونه بلند شه.
_یونگیا! بالاخره تونستی عشقتو نجات بدی‌.
لبخندی زدم و به کیک خوردن ادامه دادم.

Jungkook pov:

وقتی نامجون هیونگ توی گروه پیام داد، تهیونگ بدون هیچ مکثی منو از بستنی فروشی برد خونه سوهیوک هیونگ!
_عزیزم تو همینجا میمونی. من میرم ببینم چه خبره!
و هرچقدر التماس کردم بزاره منم باهاش برم، قبول نکرد.
هوپ هیونگ رو هم مامور من گذاشت که نزاره از خونه بیرون برم!
در نتیجه تمام مدت ما دوتا درحال خودخوری بودیم که اونجا چه خبره و چی شده!

_من همه اش میترسم اتفاقی بیوفته! اگه جیمین چیزیش بشه چی؟
هوپ هیونگ همزمان که چند مدل رامیون باهم ترکیب می‌کرد و میخورد گفت: اگه اتفاق بدی افتاده بود جین هیونگ با کولی بازیش بهمون خبر داده بود! و اینکه خبرچین نامجون هیونگ گفته مین نزدیکی های ساختمون کافه بوده، نه اینکه دقیقا اونجا بوده، شاید فقط خواسته یونگی هیونگ رو تحریک کنه که واکنش نشون بده! به هرحال باید منتظر باشیم.

_هیونگ! میشه به سوهیوک هیونگ پیام بدی؟!
_صدتا پیام دادم جواب نداده! حتما سرش شلوغه!
یه دفعه جین هیونگ به گوشیم زنگ زد‌.
_الو؟هیونگ؟ همه چی مرتبه؟

_کوکی یکم اوضاع به هم ریخته ولی حال همه خوبه، کسی چیزیش نشده، تهیونگ توی راهه که بیاد دنبالت... به هوپ هم بگو بره خونه، اگه غذا ته بگیره تا یه هفته غذا نمیدم بهش!
_هیونگ صداتو روی پخش گذاشته بودم، شنید...
هوپ هیونگ گفت: الان میرم خونه هیونگ!

و چند دقیقه بعد هم تهیونگ رسید؛ کمی آشفته بود.
_چیزی که نشده؟ جین هیونگ زنگ زد گفت کسی چیزیش نشده...مگه نه؟ الکی که نگفت؟

Taehyung pov:

می دونستم چقدر نگران و مضطربه؛ بغلش کردم و گفتم: چیزی نیست قشنگم، همه چی تموم شد، مین بزرگ از بالای پشت بوم با یونگی پرت شد پایین....

یهو رفتم عقب گفتم: چی؟؟؟ یونگی هیونگ چش شد؟
_تشک بادی آتش نشانی نجاتش داد، ولی مین بزرگ قبل از اینکه به زمین برسه خودش به سرش شلیک کرده بود و مرد.

_جیمین... جیمین چطوره؟ تشنج نکرد؟ حالش بد نشد؟

_جیمین روی پشت بوم گروگان مین بود.... بخاطر همین یونگی رفت بالا... ولی کاملا خوبه و جیمین گفت بهت بگم که حالا میتونی یه نفس راحت بکشی!

و باز توی بغلم کشیدمش.
_کوکی... همه چی درست شده،... دوست ندارم از مرگ کسی خوشحال بشم اما از اینکه خطری تهدیدمون نمیکنه راضی ام...
موهاشو نوازش کردم.
_بانی کوچولو جز فکر و خیال، اینجا کاری نکرده نه؟
_اوهوم... همه‌اش میترسیدم چیزی شده باشه... تو هم که فقط بلدی منو از همه چی دور کنی!

☕️Revival🪷 ~ TaekookWhere stories live. Discover now