آلبوم رو ورق زد و روی عکسی ثابت موند. عکس مال زمانی بود که از اون خانم، بچه رو گرفته بودن. بچهای شش ماهه، توی دستهای فلیکس بود. هردو لبخند داشتن... لبخندهای واقعی...
- عکسها خاطرات رو براتون زنده میکنن؟
حواس چان سرجاش اومد. به آرومی پلک زد و سعی کرد لبخند واقعیای بزنه...
- بله
- خب چه عالی! آلبومتون به ترتیب تاریخ وقوعشونه؟
- درسته
- پس میتونیم همزمان که مصاحبه میکنیم، به ترتیبِ اون عکسها، وقایع رو بشنویم درسته؟
- بله
- پس... میشه درمورد اون عکس شرح بدین؟
چان آلبوم رو نگاه کرد. چان بود. فلیکس بود. و دختر کوچولوشون... لیلی...
- این مال روزیه که لیلی رو به سرپرستی گرفتیم... من و فلیکس...
- ببخشید فلیکس؟ اوه شما... همسرتون یه مرد بوده؟
- بله
- که اینطور. احتمالا انتشارش توی مطبوعات خیلی جنجال برانگیز بشه
- مشکلی نیست. تنها کسی که اینو نمیدونست شما بودین انگار... بقیه فنها خبر دارن
خبرنگار خندید. ادامه داد:
- خب پس شما و همسرتون باهم رسماً ازدواج کرده بودین و یه بچه به سرپرستی گرفته بودین. میشه از آشناییتون بگین؟
چان لبخند کوچیکی زد. ذهنش به حدود بیست و پنج سال پیش رفت... وقتی که هنوز تازه به دانشگاه رفته بود. وقتی که فلیکس رو برای اولین بار دید...
- توی یکی از کلاسای دانشگاهم دیدمش. ساکت و آروم بود. اونقدر که انگار وجود نداشت. اکثر مواقع سرش روی میز بود و چرت میزد. بامزه بود. دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا شم پس بهش پیشنهاد دادم که به کلاب ورزشیمون بیاد. اما قبول نکرد
- انگار شروع خوبی نداشتین
- نه خب... ازش پرسیدم "پس به چی علاقه داری؟" و اون گفت "گربهها". فکر کنم اون لحظه منظورم از "علاقه" رو متوجه نشده بود فقط چیزی که توی ذهنش بود رو گفت. چون مسلماً ما کلاب گربهای نداشتیم. ولی من اونجا خندیدم و چیزی نگفتم. خیلی کیوت بود. با اون لبهای سرخ و درشتش... اون زمان لپ هم داشت... خیلی کیوت بود. مثل یه گربه بود. یه گربهی آسیب پذیر..
- خب بعدش چیشد؟
- پیشنهاد کلابهای دیگه رو دادم و بالاخره راضی شد به کلاب رقص بره. من توی اون کلاب نبودم. از رقص خوشم نمیاومد. ولی رفتم. بخاطر این که فلیکس اونجا بود رفتم. ولی راستش خیلی سخت بود. خیلی از وقتها کلاب رو میپیچوندم... رقص واقعا سخته. حتی الان هم در عجبم فلیکس چطور از پسش بر میاومد
YOU ARE READING
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fanfictionدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...