اون روز فلیکس با هودی توسی رنگ و شلوار جین بگ، نشسته بود و به حرفهای خانم جونگ گوش میداد. و خانم جونگ داشت فکر میکرد شاید واقعا سال تولد این مرد توی شناسنامهاش اشتباه شده. چون اصلا بهش نمیاومد که نزدیک ۴۰ سال سن داشته باشه.
- دیروز تا کجا گفتم خانم جونگ؟
خانم جونگ از فکر دراومد و به آقای چو خیره شد. آقای چو با صدای آرومی لب زد:
- تا جایی که آقای بنگ نتونستن به روز اول مهدکودک برسن
- آها درسته. میشه لطفا از همونجا ادامهاش بدین؟
فلیکس سرش رو تکون داد و انگشتهاش رو توی هم قفل کرد.
- شبِ اون روز، نیمه شب درواقع، چان به خونه اومد. اونقدر ناراحت بودم ازش که دلم میخواست بشینم جلوش و فقط گریه کنم. از همه چی ناراحت بودم. از اینکه وارد اون شغل شد، خودش رو درگیر چنین کارهای خطرناکی کرد، و از اینکه اون روز نتونست به روز اول مهدکودک بچهاش برسه. ولی هیچی نگفتم. نمیخواستم که چیزی بگم... اینجوری بودم که دیگه حرف توی دهنم نمیپیچید. اون خود به خود شروع کرد به توضیح دادن... ولی برام مهم نبود. تنها چیزی که برام اهمیت داشت، این بود که اون رفته بوده تا به بسته بندی یه سری مواد برسه و برای همین نتونست به روز اول مهدکودک لیلی بیاد. این از هرچیزی بدتر بود... برای همین، برای اینکه بیشتر از اون چیزی نشنوم، بهش گفتم "بهتره بخوابی..." همچین چیزی. بعدش هم خوابیدیم... البته فکر میکنم یکم درمورد مهدکودک لیلی هم حرف زدیم و وقتی بهش گفتم لیلی دوست داشته اون هم بیاد اونجا، خیلی ناراحت شد. برای بار هزارم معذرت خواست و فرداش، بردش مهدکودک
- خب آقای بنگ درمورد اون روز گفتن پس بیخودی خستهتون نمیکنیم. ولی بعدش، گفتن که نتونستن برن دنبال لیلی و شما رفتین. درسته؟
- بله. بهش قول داده بود که بره دنبالش ولی نتونست. حتی باهام تماس هم نگرفته بود. با تلفنش تماس گرفتم، ولی جواب نداد. نگران شدم چون هنوز سر و کلهاش توی خونه پیدا نشده بود. آخر سر، از مهدکودک به خونه زنگ زدن و گفتن لیلی خیلی وقته منتظره... نمیدونم تا اونجا رو چطور دویدم. ولی وقتی رسیدم، نفسم بالا نمیاومد. لیلی گریه میکرد و مربیش سعی میکرد آرومش کنه. کلی بوسیدمش... ازش معذرت خواستم ولی اون ناراحت بود که چرا پاپاچانی قولش رو شکسته. بردمش خونه. توی خونه هم گریه میکرد. اتاق رو روی سرش گذاشته بود... از طرفی نگران چان هم بودم. چند ساعت ازش بیخبر بودم. جواب گوشیش رو نمیداد. ازش خبری هم نبود. و با شغلی که داشت.. بدترین احتمالات توی ذهنم می اومدن
- بعدش که باهاتون تماس گرفت... از ایستگاه پلیس.. میدونم ممکنه بازگو کردنشون دردناک باشه ولی اگه اشکالی نداره لطفا صادقانه بهمون بگید. این مستند و مصاحبه میتونه برای خیلی ها مفید بشه...

VOUS LISEZ
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fanfictionدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...