خانم جونگ به دو مرد رو به روش خیره شد. جوری که سئو چانگبین با لبخند مفتخری کنار دوست پسرش نشسته بود، باعث شد خانم جونگ به خنده بیافته. قبلا از لیلی شنیده بود چانگبین به طور خاصی به هوانگ هیونجین علاقه داره. و حالا خانم جونگ میتونست اون "خاص" بودن رو ببینه. چانگبین جوری کنار هوانگ هیونجین نشسته بود و لبخند میزد که انگار کنار رئیس جمهور نشسته و افتخار میکنه که رئیس جمهور بهش نزدیکه.
- چانگبین! خواهش میکنم صد بار بهت گفتم اون جوری لبخند نزن شبیه احمقا میشی
هیونجین زیر لب گفت و لبخند چانگبین کمی جمع شد ولی باز هم خوشحال بود. این اولین باری بود که با دوست پسرش همزمان مصاحبه داشت و توی یک قاب باهاش دیده میشد. بعد اون همه سال دوستی، اونها بالاخره کنار هم بودن. کنار هم دیده میشدن.
- اگه یه احمق بودم دوستم نداشتی؟
- همین الانش هم هستی ولی دوستت دارم پس بس کن
- چطور تو حق داری مدام بپرسی "اگه یه کرم بودم دوستم داشتی؟" ولی من نمیتونم چیزی بپرسم؟
چانگبین نق زد و هیونجین آه کشید. این مرد ۳۸ ساله تا ابد قرار بود کودک درونش رو فعال نگه داره.
- فقط دو دقیقه آروم باش و بذار این مصاحبه تموم شه
چانگبین با بد عنقی به صندلیش تکیه داد و دستهاش رو توی سینهاش گره کرد. هیونجین خندید. چانگبین و این اداهاش بیشتر از ۸ سال بود که باعث دلگری مرد بلند قد بودن. هیونجین به همین علت دوستش داشت. چون که چانگبین میخندوندش.
- خب... آماده مصاحبه هستین؟
هیونجین با چشمش به چانگبین اشاره ای کرد و مرد با صورت بشاش، دوباره سرجاش صاف نشست. چانگبین هیچ وقت نمیتونست بیشتر از یک دقیقه ناراحت باشه.
- بله آمادهایم
- خیلی خب. آقای چوی میشه دوربین رو روشن کنید لطفا؟آقای چوی دوربین رو روشن کرد و به خانم جونگ علامت داد. خانم جونگین سرفهای کرد و گفت:
- خوشحالم که از نزدیک ملاقاتتون میکنم آقای سئو و آقای هوانگ. میشه یک معرفی ساده داشته باشیم؟ البته با آقای سئو قبلا آشنا شدیم. آقای هوانگ... مشتاقیم معرفی شما رو بشنویم
هیونجین یک پاش رو روی پای دیگهاش انداخت. برای اون مصاحبه جوری آماده شده بود که کاملا مشخص بشه آیدل و یک مدله. تمام لباسهاش مارک ورساچه بودن. هیونجین خیلی وقت بود توسط ورساچه ساپورت میشد. انگار این برند قرار نبود از داشتن همچین مدلی خسته بشه.
کت مشکی با طراحی های طلایی و نقره ای به تن داشت. شلوارش چیزی بین شلوار و دامن مشکی بود و موهای بلندش به زیبایی تمام با یک کش پشت سرش بسته شده بودن و چند تار موش روی صورتش بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fiksi Penggemarدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...