آقای چو دوربین رو روی صورت مرد تنظیم کرد. مردی که نسبتاً سن بالایی داشت ولی حتی از خانم جونگ جوون تر بنظر میرسید. با لبخندی مهربان و نگاهی درخشان... لحظهای به ذهن آقای چوی رسید که شبیه پری قصههاست.
- آقای فلیکس... خیلی خوشحالم که حضوراً میبینمتون
مرد کمی روی صندلی جا به جا شد. پیرهن چهارخونهی قهوهای و کرم رنگش رو مرتب کرد و دستی به موهاش کشید.
- منم همینطور. چان میگفت مصاحبه با شما لذت بخشه
- امیدوارم همینطور بوده باشه. تقریبا نزدیکِ ۸ یا ۹ جلسهست که داریم با آدمهای مختلف مصاحبه میکنیم و تقریبا همه چیز حول محور شما و آقای بنگ میچرخید. برای همین خیلی مشتاق بودم شما رو هم ببینم و باهاتون صحبت کنم و البته... شما واقعا شبیه همون چیزی هستین که تعریف کردن. حس میکنم خورشید جلوم نشسته
- وای خدایا اغراق میکنید! اونطوری هم نیست..
- نه آقای فلیکس جدی هستم! خب بهتره بریم سراغ مصاحبه مون. آمادهاین؟
فلیکس کمی خودش رو جمع و جور کرد و لبخند زیبایی زد.
- بله
- اول از همه میشه یه معرفی ساده داشته باشین؟
- لی فلیکس یونگبوک هستم... همسر بنگ کریستوفر چان... از اونجایی که این مصاحبه بخاطر اونه، فکر کردم باید این رو هم بگم
- خیلی ممنونم. خب... از روز آشناییتون بگین... چه حسی داشتین؟
- آم... فکر میکنم چان بهتون گفته روز آشناییمون وقتی بود که اومد درمورد کلاب پرسید نه؟
- درسته خب.. مگه همینطور نیست؟
فلیکس سرش رو به طرفین تکون داد.
- نه اینطور نیست. البته از نظر اون چرا، ولی از نظر من نه. من اون رو قبلا توی محوطه زیاد دیده بودم. و یک بار هم، باهاش برخورد داشتم. منتها اون روز بیمار بودم و ماسک زده بودم. برای همین من رو نشناخته بود. اون روز، اولین باری بود که باهاش صحبت کردم. صحبت که نه، درواقع دنبال اتاق اساتید میگشتم و ازش راهنمایی خواستم. و اون من رو تا اون اتاق برد
- خودشون هم این رو میدونن؟
- نه درواقع هیچی از این داستان یادش نیست. چان واقعا تو یه سری مسائل آلزایمر داره هربار هم که یک سال به سنش اضافه میشه، این قضیه شدت میگیره. ولی هرچی درمورد من و لیلی باشه رو یادشه
- یعنی چطور؟
- آم... مثلا.. اون یادش میمونه که ساعت ۵ باید بره دنبال لیلی تا ببردش به سالن بوکس، یادش میمونه که ساعت ۷ و نیم بره دنبالش و برش گردونه خونه، بعد باز بره سرکار و راس ساعت ۱۰ خونه باشه چون نه من نه لیلی خوشمون نمیاد شام رو خیلی دیر بخوریم. اون یادش میمونه که قرصهای معدهی من باید چه موقع و چه ساعتی خورده بشن و همیشه بهم یاداوریشون میکنه. یادش میمونه وقتِ ماساژم کِی و چه روزیه و خودش همیشه من رو میبره و میاره. همچنین یادش میمونه من چه گلها یا چه وسایلی رو دوست دارم و هربار که چشمشون بهش بخوره، برام میگیرتشون. ولی به هیچ وجه یادش نمیمونه لیست خرید خونه رو که فقط سه تا چیز توش نوشتم، تهیه کنه و بیاره. حتی یادش نمیمونه که برنامههای مورد علاقهاش کی شروع میشن، اسم بازیگرها و خواننده ها که اصلا یادش نمیمونه. برای همین میگم عجیبه
YOU ARE READING
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fanfictionدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...