خانم جونگ با لبخند نشسته و منتظر آقای بنگ بود. داشتن باهمدیگه سلام و احوالپرسی میکردن که گوشی آقای بنگ زنگ خورد و مجبور شد برای صحبت، از اتاق بیرون بره. و تقریبا ۱۰ دقیقه بعدش برگشت.
- متاسفم خانم جونگ، بهم گفتن خیلی ضروریه و باید جواب بدم ولی انگار فقط میخواستن وظیفه شام امشب رو بندازن روی دوشم
خانم جونگ لبخندی زد. داستانی که از آقای بنگ تا اون روز شنیده بود، به اندازهی زیادی روی روحیاتش تاثیر گذاشته بود و هربار به مرد نگاه میکرد، ناراحت میشد. این که توی اون سن، با یه بچهی کوچیک، به زندان افتاده بود... خانم جونگ نمیتونست حتی بار این درد رو تصور کنه.
- ایرادی نداره آقای بنگ. لطفا بنشینین
پیرهن مشکی رنگ سادهای پوشیده بود. آستینهاش رو تا آرنج بالا زده بود و خانم جونگ میتونست رگهای برجستهی دست مرد رو ببینه. داشت فکر میکرد اون دستها درحال نوازش سر یه دختر بچه خیلی جذاب میشن.
چان روی صندلی نشست و لبخند کوچیکی زد. فیلمبردار شروع ضبط رو با انگشتش نشون داد و خانم جونگ گفت:
- امروز روزِ چهارم ضبطمونه. ازمون که خسته نشدین آقای بنگ؟
- اوه نه خانم جونگ. البته که نه! بهرحال درخواست فنها برای بیان داستان زندگیم زیاد بود... و فکر میکنم داستانم طوری باشه که حداقل چند نفر رو از مسیری که من توش رفتم، نجات بده
- درسته. خب دو روز پیش تا زندان رو گفتین..
میشه بیشتر از مشکلات زندان بگین؟ و اینکه از اون روز یک سوال برای من پیش اومد. یکم خصوصیه. ایرادی نداره بپرسم؟- بفرمایید
- شما گفتین وقتی توی بازداشتگاه بودین، همسرتون اومد و خب خیلیها متوجه گرایشتون شدن. این براتون دردسر درست نکرد؟ متاسفم که این رو میپرسم ولی میخوام بدونم و مطلع بشم تا بعدا شاید توی زندان و شرایط مردم، کمی تجدید نظر یا بررسی ایجاد بشه
- مشکلی نیست. خب چرا واقعا دردسرهای زیادی داشتم. خیلیها... اذیتم میکردن. اذیتهای روانی. و حتی جسمی. مثلا یادمه تا قبل اینکه وارد اون دار و دستهی کله گندههای زندان بشم، روی دیوارهای سلولم یا هرجایی، میتونستم کلمات رکیک مربوط به گرایشم رو ببینم. گاهی اوقات توی سلف و موقع غذا خوردن، کسی بهم توهین میکرد و دعوا راه میافتاد. و جسمی... خب بیشتر شبیه مسخره کردن بود. مثلا... گفتنش یکم سخته... میشه این قسمت رو نگم؟
- متاسفم فکر نمیکردم آزار جنسی بوده باشه
- نه نه آزار جنسی نبود. فقط میگم که... یه سری خاطرات وحشتناکیان که وقتی بهشون فکر میکنم با خودم میگم "انسانها واقعا میتونن ترسناک باشن". این تنها برای من نبود... نه واقعا بخوام بگم اونقدرها جرئت نمیکردن با من کار داشته باشن. ولی یادمه یه پسر بچه، اون موقع فکر میکنم ۲۰ سالش بود، اون هم توی زندان بود و توی حیاط گاهی میدیدمش. از دور و بری هام شنیدم که اون هم گرایشش مثل منه و به وضوح میدیدم چقدر اذیتش میکنن چون هم جثهاش کوچیکتر بود هم برای جرم خاصی نیومده بود. صرفا بدهی بالا آورده بود و اونجا بقیه خیلی اذیتش میکردن. چندبار کمکش کردم ولی فایده نداشت. تا آخر سر از زندان رفت...
YOU ARE READING
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fanfictionدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...