[Bang Chan D-2]

205 72 23
                                    

این بار خانم جونگ کت سفید و دامنی مشکی به تن داشت. موهای قهوه‌ای و بلندش رو یه طرف سرش ریخته بود و برگه‌های توی دستش رو جا به جا میکرد. مرد فیلمبرداری که چان هنوز فامیلیش رو نمیدونست هم کنارشون ایستاده بود.

- خب دوباره عصر بخیر آقای بنگ. حالتون چطوره؟

- ممنونم. خوبم. شما چطورین خانم جونگ؟

- خوبم و مشتاق ادامه‌ی مصاحبه. ولی آقای بنگ، با این که سنتون نسبتاً بالاست، هر لباسی توی تنتون میشینه. دیروز کت داشتین و فکر نمیکردم لباس دیگه‌ای بیشتر از اون بهتون بیاد. ولی حالا این یقه اسکی، خیلی زیاد بهتون میاد

- لطف دارین. ولی داشتین میگفتین سنم زیاده؟

- اوه نه نه! همچین جسارتی نکردم! کلا میگم... مردایی توی سن شما الان با یه شکم گنده به زور میرن سرکار و برمیگردن

- خب... من به ورزش علاقه داشتم. درسته یه زمانی ولش کردم. ولی بعد... اون نجاتم داد

خانم جونگ لبخند کوچیکی زد و سعی کرد خیلی به مرد جذاب و پر ابهت رو به روش زل نزنه.
چان هم منتظر سوال خانم جونگ بود اما دید که فیلمبردار چیزی در گوش خانم جونگ‌ گفت و بلافاصله، اون خانم به چان گفت:

- آقای بنگ ببخشید ولی روی لباستون انگار یه تار موی بلند هست و توی دوربین خیلی نشون داده میشه چون لباستون مشکیه

چان نگاهی به خودش انداخت. با دیدن اون تار مو، آهی کشید و برش داشت.

- همیشه‌ی خدا... خب خانم جونگ کجا بودیم؟ اوه راستی قرار بود عکس عروسیمون رو نشونتون بدم نه؟

- بله بله و اینکه دیروز تا جایی گفتین که با آقای فلیکس ازدواج کردین. میشه عکس رو نشون بدین؟ میتونیم ضبطش کنیم؟

- بله بفرمایید

چان از روی صندلی بلند شد. از توی جیبش، قاب عکس کوچیکی دراورد. اون رو به خانم جونگ داد و زن نگاهش کرد. دو مرد، تقریبا همقد، کنار هم ایستاده بودن. چان کت شلوار سفید به تن داشت و فلیکس کت شلوار مشکی. هردو خیلی جوون تر از الان بودن. لبخند میزدن. با یک دستشون، دست همدیگه رو گرفته بودن و با دو دست آزادشون، دسته گلی رو وسطشون نگه داشته بودن.

- چقدر قشنگه

- فلیکس؟ اوه البته که هست

- اون که آره ولی من وایب این عکس رو گفتم

- ای وای متاسفم...

روی صندلیش نشست و منتظر موند فیلمبردار از قاب عکس فیلم بگیره. وقتی کارشون تموم شد، گفت:

- خب باید از ادامه‌اش بگم؟

- اگه مشکلی نیست

- نه مشکلی نیست! بله! ما ازدواج کردیم. یه خونه‌ی تقریبا ۸۰ متری توی یه آپارتمان بدون آسانسور گرفته بودیم. طبقه سوم. خونه‌مون به لطف فلیکس، واقعا قشنگ بود. شایدم چون فلیکس پیشم بود، برام همه چی قشنگ بود. آه فکر کردن بهش... میدونین، اگه بخوام توصیفش کنم، همه چیِ اون زمان یه رنگ آبیِ روشن داشت. آرامش و زیبایی بود. ما باهم زندگی میکردیم. شب‌ها پیش هم میخوابیدیم. باهم غذا میخوردیم، بیرون میرفتیم، سرکار میرفتیم، حرف میزدیم. همه چی شاید عادی بنظر میرسید، ولی برای من نبود. برای من تک تک اون لحظات قشنگ و خواستنی بودن. گاهی اوقات انقدر از داشتنش خوشحال میشدم که صبح‌ها گریه‌ام میگرفت. اون اینارو نمیدونست... ولی من صبح‌ها زودتر ازش بیدار میشدم تا فقط نگاهش کنم. عکس‌هاش رو حتما دیدین دیگه نه؟ اون واقعا زیباست. به معنی واقعی کلمه، زیباست! دوست داشتنیه... انقدر دوستش داشتم که یوقتایی توی این دوست داشتنش جوری غرق میشدم که نمیتونستم راه خروجی براش پیدا کنم

𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang