[Lee Felix D-10, P-2]

148 50 95
                                    

- و بعد اون چی؟ شما با لیلی به استرالیا رفتین؟ مستقیم؟

- مستقیم که نه. شب اول رو خونه‌ی خانواده‌ام توی کره موندم. براشون سر بسته توضیح دادم چیشده و بعدش، بلیط گرفتم و رفتم استرالیا خونه‌ی خواهرم

- توی این مدت تماسی از آقای بنگ دریافت نکردین؟

- نه! ردی هم از خودم نذاشتم براش. خطم رو عوض کردم. شماره‌ی خونه‌ی خواهرم رو هم نداشت. حتی بعد از اون هم نمیدونم چطوری پیداش کرد. ولی من مطمئن بودم تا مدت طولانی ای نمیتونه پیدامون کنه مگر اینکه به استرالیا بیاد... و از طرفی مطمئن بودم اینکار رو نمیکنه. نه تا وقتی خودش رو درست نکرده

- بر چه اساس این حرف رو میزنین؟

- چون چان همینطور بود! من خیلی وقت بود که میشناختمش. از آشنایی‌مون توی دانشگاه تا سربازی و ازدواج و بچه... من سالهای زیادی باهاش بودم. میشناختمش. میدونستم اگه کار بدی بکنه و پشیمون باشه، قطع به یقین جبرانش میکنه. به بهترین نحو. چان همینه... تمام تلاشش رو میکنه تا بهترین باشه، توی همه چی! ولی وقتی اوضاع از دستش در میره، سعی میکنه جبرانش کنه. منم امیدم به همین بود. اون ترسِ از دست دادنمون رو داشت، پس من با ترسش رو به روش کردم. و دو حالت داشت، یا خودش رو درست میکرد و دنبالمون می‌اومد، و یا... از دست میرفت. خوشحالم که گزینه دوم اتفاق نیفتاد

- اگه گزینه دوم میشد چی؟ خودتون رو میبخشیدین؟

- اینطور نبود که من یک شبه تصمیم بگیرم برم. ماه ها بهش فکر کرده بودم. همیشه مثل گزینه‌ی خاموش گوشه‌ی ذهنم بود. به عواقبش فکر کرده بودم. چان اون لحظه هم از دست رفته بود. چیزی کم از انسان های دائم الخمر نداشت. ولی خب... میدونستم انقدر دوستمون داره که بخاطر ماهم که شده خودش رو جمع و جور کنه

- تمام مدتی که ایشون کره بودن، ازشون خبر داشتین؟

- اوایلش آره. یعنی تا وقتی وارد کمپانی شد، یجورهایی از پدرم اخبارش رو میگرفتم. ولی بعدش نه.. بعدش سپردم به زمان. وقتی متوجه شدم وارد کاری شده که از اول علاقه داشته، فهمیدم که مسیر درستی رو رفته. پس فقط منتظر موندم تا بیاد پیشمون. میدونستم توی بهترین موقعیت میاد

- روزهایی که توی استرالیا بودین، چه حسی داشتین؟ لیلی چطور بود؟

- خب لیلی خیلی سراغ چان رو میگرفت. دلش براش تنگ میشد... اونجا سعی کردم انگلیسی رو بهش یاد بدم. از قبل هم توی کره یکم بهش یاد داده بودم. بچه‌ی باهوشی بود. زود یاد میگرفت. فرستادمش مهدکودک. با بچه‌ها خوب جور میشد. منم سعی میکردم اونجا کمی جا بی‌افتم. چون رفتارم با لیلی رو دیده بودن، مادرهای بقیه بچه‌ها بهم اطمینان میکردن که بچه‌هاشون رو بهم بسپارن تا ببرمشون بیرون. بهرحال، سعی میکردم تمام روزم رو مشغول نگه دارم تا کمتر به چان فکر کنم و دلتنگش شم. ولی خب، این کار سختی بود. چان همه جا بود غیر از جایی که باید باشه. فکر کردن برام آزار دهنده بود، تا تنها میشدم، از هجوم یه احساس درهم و برهم، مغزم به مرز منفجر شدن نزدیک میشد... میدونستم فکر کردن کار خطرناکیه. فکر کردن آدم رو به کشتن میده... و یکسری شب‌ها من میمردم. بخاطر فکرهای زیاد. من چان رو تصور میکردم که بغلم کرده و کنار گوشم حرف میزنه. از روزمره‌هاش میگه، از کارهاش، از احساساتش، از برنامه‌های آینده‌اش... حتی گاهی قصه میگفت... چان برای من، توی قلبم وجود داشت... انگار قلبم فقط منتظر بود دوباره از نزدیک داشته باشدش

𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝Donde viven las historias. Descúbrelo ahora