[Bang Chan D-3]

187 61 27
                                    

چان روی صندلی نشست و این بار سه ماگ هم توی سینی، کنارشون روی میز بود. خانم جونگ هم روی صندلیش، رو به روی چان نشست.

- سلام آقای بنگ. امروز حالتون خوبه؟

- بله ممنونم. شماهم خوب بنظر میاین

- خوب استراحت کردم و الان سرحالم

- براتون قهوه درست کردم

و سینی رو جلوی فیلمبردار و خانم جونگ گرفت و هرکدوم یه ماگ رو برداشتن. روی ماگ‌ها، طرح گربه کشیده شده بود و بنظر خانم جونگ، خیلی کیوت بودن.

- چه ماگ‌های بامزه‌ای

- مشخصه سلیقه‌ی کیه. خیلی خب... امروز قراره برم سر اصل کار نه؟

خانم جونگ به فیلمبردار اشاره کرد و دوربین روشن شد. کادر رو تنظیم کرد و تصویر چان وسط اسکرین افتاد. صورتش به سمت دوربین نبود و به خانم جونگ که گوشه‌ی راست کادر بود، نگاه میکرد.

- پس شما گفتین زندگی خوبی داشتین. هزینه‌ها معقول و کافی بود و دخل و خرجتون باهم جور بود. خانواده‌ی سه نفره‌ی کوچیکی داشتین که همه همدیگه رو دوست داشتن...

- درسته

- خب.. آقای بنگ... چطور شد که... اون اتفاقات افتاد؟

چان نفس عمیقی کشید. کمی چشم‌هاش رو بست تا توی ذهنش آمادگی تعریف کردنشون رو داشته باشه و بالاخره، شروع کرد به حرف زدن.

- زندگی ما خیلی خوب بود. روز به روز حقوق من بیشتر میشد و ما میتونستیم خیلی بهتر زندگی کنیم. لیلی دوسالش شده بود و همه چی داشت و ما به این افتخار میکردیم. ولی یه روز... شرکت ورشکست شد. سرمایه‌ی شرکت به باد رفت و سهام بورس‌مون هم پایین اومد. سهام دارها سهام‌هاشون رو از شرکت برداشتن و رفتن. خیلی تعدیل نیرو کردیم ولی فایده نداشت. آخر کارفرما مجبور شد شرکت رو ببنده و همه ما بیکار شدیم...

مرد سرش رو پایین انداخت. از گفتن باقی ماجرا خجالت زده بود.

- منم جزو بیکارها بودم. انفدر حالم خراب شده بود که حتی به ذهنم نرسید برم پی یه کار دیگه. همون حقوق قبلیم رو میخواستم و برای منی که دنبال کار بودم، به این زودی‌ها یه کار با درامد قبلی جور نمیشد. منم که زیاده خواه... پس نشستم توی خونه و مثل یه احمق، منتظر موندم تا کار خودش بیاد سراغم. انگار که همه جهان منتظرن من بیام و براشون کار کنم و اونا پول‌هاشون رو کیسه کیسه بدن به من. و مسلماً این اتفاق نیفتاد. من انقدر غرق ناراحتیِ از دست دادن کارم شده بودم که دیگه نمیرفتم دنبال کار بگردم

- پس تنها حقوق آور خونه، آقای فلیکس بود درسته؟

- بله. اون خیلی ازم حمایت کرد. گفت بیشتر کار میکنه تا وقتی منم یه کار گیرم بیاد. خیلی کار و تلاش میکرد. از روی حقوقش زندگی میکردیم و تازه، یه ذره یه ذره هم توی قلکی پس انداز میکرد. بازم به هر نحوی، زندگیمون داشت پیش میرفت. لیلی داشت بزرگ تر میشد. فکر کنم سه سال و نیمش بود... شب کریسمس، ما به لیلی گفته بودیم که برای کریسمس از بابانوئل چی میخواد و اون گفته بود دفتر نقاشی بزرگ و مدادرنگی. از طرفی، ما پارسال توی کریسمس علاوه بر کادوی بابانوئل، خودمون هم نفری یه کادو بهش داده بودیم و اون مدام ازمون میپرسید چی براش گرفتیم... و این... برای منی که دیگه هیچ پولی نداشتم، اوج درد بود. یه پدر بی پول...

𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝Onde histórias criam vida. Descubra agora