چان روی صندلی نشست و این بار سه ماگ هم توی سینی، کنارشون روی میز بود. خانم جونگ هم روی صندلیش، رو به روی چان نشست.
- سلام آقای بنگ. امروز حالتون خوبه؟
- بله ممنونم. شماهم خوب بنظر میاین
- خوب استراحت کردم و الان سرحالم
- براتون قهوه درست کردم
و سینی رو جلوی فیلمبردار و خانم جونگ گرفت و هرکدوم یه ماگ رو برداشتن. روی ماگها، طرح گربه کشیده شده بود و بنظر خانم جونگ، خیلی کیوت بودن.
- چه ماگهای بامزهای
- مشخصه سلیقهی کیه. خیلی خب... امروز قراره برم سر اصل کار نه؟
خانم جونگ به فیلمبردار اشاره کرد و دوربین روشن شد. کادر رو تنظیم کرد و تصویر چان وسط اسکرین افتاد. صورتش به سمت دوربین نبود و به خانم جونگ که گوشهی راست کادر بود، نگاه میکرد.
- پس شما گفتین زندگی خوبی داشتین. هزینهها معقول و کافی بود و دخل و خرجتون باهم جور بود. خانوادهی سه نفرهی کوچیکی داشتین که همه همدیگه رو دوست داشتن...
- درسته
- خب.. آقای بنگ... چطور شد که... اون اتفاقات افتاد؟
چان نفس عمیقی کشید. کمی چشمهاش رو بست تا توی ذهنش آمادگی تعریف کردنشون رو داشته باشه و بالاخره، شروع کرد به حرف زدن.
- زندگی ما خیلی خوب بود. روز به روز حقوق من بیشتر میشد و ما میتونستیم خیلی بهتر زندگی کنیم. لیلی دوسالش شده بود و همه چی داشت و ما به این افتخار میکردیم. ولی یه روز... شرکت ورشکست شد. سرمایهی شرکت به باد رفت و سهام بورسمون هم پایین اومد. سهام دارها سهامهاشون رو از شرکت برداشتن و رفتن. خیلی تعدیل نیرو کردیم ولی فایده نداشت. آخر کارفرما مجبور شد شرکت رو ببنده و همه ما بیکار شدیم...
مرد سرش رو پایین انداخت. از گفتن باقی ماجرا خجالت زده بود.
- منم جزو بیکارها بودم. انفدر حالم خراب شده بود که حتی به ذهنم نرسید برم پی یه کار دیگه. همون حقوق قبلیم رو میخواستم و برای منی که دنبال کار بودم، به این زودیها یه کار با درامد قبلی جور نمیشد. منم که زیاده خواه... پس نشستم توی خونه و مثل یه احمق، منتظر موندم تا کار خودش بیاد سراغم. انگار که همه جهان منتظرن من بیام و براشون کار کنم و اونا پولهاشون رو کیسه کیسه بدن به من. و مسلماً این اتفاق نیفتاد. من انقدر غرق ناراحتیِ از دست دادن کارم شده بودم که دیگه نمیرفتم دنبال کار بگردم
- پس تنها حقوق آور خونه، آقای فلیکس بود درسته؟
- بله. اون خیلی ازم حمایت کرد. گفت بیشتر کار میکنه تا وقتی منم یه کار گیرم بیاد. خیلی کار و تلاش میکرد. از روی حقوقش زندگی میکردیم و تازه، یه ذره یه ذره هم توی قلکی پس انداز میکرد. بازم به هر نحوی، زندگیمون داشت پیش میرفت. لیلی داشت بزرگ تر میشد. فکر کنم سه سال و نیمش بود... شب کریسمس، ما به لیلی گفته بودیم که برای کریسمس از بابانوئل چی میخواد و اون گفته بود دفتر نقاشی بزرگ و مدادرنگی. از طرفی، ما پارسال توی کریسمس علاوه بر کادوی بابانوئل، خودمون هم نفری یه کادو بهش داده بودیم و اون مدام ازمون میپرسید چی براش گرفتیم... و این... برای منی که دیگه هیچ پولی نداشتم، اوج درد بود. یه پدر بی پول...
![](https://img.wattpad.com/cover/345803906-288-k421746.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fanficدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...