- خب آقای سئو، اول از همه خیلی خوشحالم که تونستم شما رو از نزدیک ببینم
- منم همینطور
- از اونجایی که موضوع مصاحبه و مستند ما آقای بنگ و خانوادهشون هستن، ما با ایشون یه مصاحبه داشتیم. و بهمون گفتن که با شما دوستی خیلی نزدیکی دارن و تشویق کنندهشون برای انجام یه سری کارها، شما بودین
- بله فکر میکنم درست باشه
چانگبین یه پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و دست به سینه نشست. آقای چو فکر میکرد هر لحظه ممکنه تیشرت مرد توی تنش پاره بشه.
- درواقع من میدونستم اون مرد یه چیزیشه. از روزی که توی کمپانی همدیگه رو دیدیم تا اون شب... انگار یه افسردگی دائمی داشت که کاری هم برای پنهان کردنش نمیکرد. انگار دیگه هیچی براش مهم نبود. فقط شبانه روز روی کارش تمرکز داشت
- هیچوقت براتون سوال نشد که چرا اینطوریه؟
- چرا. البته که آره... ازش چند بار پرسیدم و اون گفت "دلتنگم". میدونین من تا قبل آشنا شدن با چان هیونگ هیچوقت به این فکر نکرده یا به این نتیجه نرسیده بودم که دلتنگی میتونه چقدر عذاب آور باشه. شاید چون من و دوست پسرم از اول که آشنا شدیم تا الان یجا و یه مکان زندگی میکردیم. همیشه باهم بودیم... ولی چان هیونگ... اون یک سال و نیم از کسی که دوستش داشت و بچهاش فاصله گرفته بود. حتی باهاشون در تماس هم نبود که البته این رو میذارم پای بی عرضگیش
- آقای بنگ گفته بودن که باهاشون خیلی رو راستین
- البته که هستم! دوست صمیمیشام! دوستها برای همینن وگرنه هرکسی از راه برسه میتونه با چهارتا جملهی قشنگ ازت تعریف و تمجید کنه یا بخواد دلداریت بده. ولی یه دوسته که باید حقیقت رو توی صورتت بکوبه
- اون شبی که آقای بنگ تصمیمش رو گرفت، گفتن شما توی این تصمیم دخیل بودین
- بله. راستش خیلی جالب بود. داشتیم شام میخوردیم که یدفعهای زد زیر گریه. حقیقتش من خودمم گریه میکنم ولی چان هیونگ... تو اون مدتی که باهم دوست بودیم یک بار هم ندیده بودم گریه کنه. برام عجیب بود. آخه یجوری گریه میکرد انگار تازه کسی رو از دست داده. اولش هل شدم فکر کردم غذاش زیادی داغ بود ولی بعد گفت که افکارش باعث این اتفاق شدن. اونجا بود که من تازه متوجه همه چیز شدم. و برام عجیب بود که چرا تا اون روز نرفته بود دنبالشون... همین رو هم بهش گفتم. میدونین ما تفکرمون باهم دیگه فرق داشت چون توی یک شرایط نبودیم. یا شاید چون دو انسان متفاوت بودیم
- چرا این رو میگین؟
- چون که وقتی خودم رو جاش میذارم، اگه همچین موقعیتی داشتم همون روزی که دوست پسرم میرفت، منم دنبالش میگشتم. پیداش میکردم. یا حتی همون لحظههم نه، حداقل یکی دوماه بعدش میرفتم. ولی هیونگ... یک سال و نیم طولش داده بود. هیونگ اون زمان واقعا یه احمق بود البته الانهم هستا، ولی اون زمان بیشتر بود
YOU ARE READING
𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝
Fanfictionدنیا مثل یه کتاب میمونه. شما نمیتونین چپترهای کتاب رو پشت سر هم رد کنین... یه چیزی مثل سرنوشته... شما باید کلمه به کلمه، خط به خط و پارگراف به پارگرافش رو بخونین، با همهی شخصیتهاش آشنا بشین و پا به پاش بخندین و گریه کنین. شما میدونین قرار نیست از...