[Bang Chan D-6]

173 72 103
                                    

- امروز ۶ امین جلسه‌ایه که داریم سلام احوالپرسی میکنیم. حس میکنم داره تکراری میشه

چان گفت و خانم جونگ ریز خندید.

- اینطوریاست؟ برای من که همیشه انگار جدیده

- چقدر عالی

- خب آقای بنگ... دیروز... تا جایی گفتین که تصمیم گرفتین برین دنبال زندگی‌تون

- درسته

- چیشد که این تصمیم رو بالاخره گرفتین؟

چان اون روز، جکت بیسبالی مشکی رنگی به تن داشت و باعث میشد خانم جونگ مدام فراموش کنه این مرد تقریبا دو برابر اون سن داره. طوری توی لباس‌های تنش جذاب و جوان بنظر میرسید که خانم جونگ دوست داشت آقای بنگ رو به مجلات برای تبلیغات برندهای لباسشون معرفی کنه.

- تصمیم آسونی نبود. خیلی دلم میخواست انجامش بدم... هرشب رویاش رو میدیدم. همیشه خواب میدیدم که من و فلیکس و لیلی، دوباره یه خانواده شدیم. خوشحالیم و میخندیم... ولی واقعا اعتماد به نفسش رو نداشتم. از رو به رو شدن با فلیکس میترسیدم. من وجودش رو شکسته بودم... چطور میتونستم برم و ازش بخوام برگرده پیش کسی که چند بار قولش رو شکسته؟

- ترس از رو به رو شدن... یا نداشتن اعتماد به نفس؟ کدومش؟

چان کمی مکث کرد. شاید هیچکدوم اون‌ها نبود...

- فکر کنم... بیشتر میترسیدم که برنگرده. آره... این بزرگترین ترسم بود. اگه اطمینان داشتم که پیشم برمیگرده، حالا مهم نیست چقدر التماسش کنم، اگه این اطمینان رو داشتم، نمیترسیدم. ولی نمیدونستم... حدودا یک سال و نیم گذشته بود و من حتی باهاش تماس نگرفته بودم...

- پس چطوری دلتنگیتون رو رفع میکردین؟

- رفع نمیشد فقط میتونستم برای چند ساعت روش سرپوش بذارم. از اون و لیلی فیلم داشتم... دست نوشته داشتم... خاطره داشتم. و البته، تقریبا هرشب، اوقاتی که تصورش میکردم که توی آغوشم دراز کشیده، حرف‌هایی که میخواستم بهش بزنم رو توی یه نامه مینوشتم. نامه‌ها رو تا میکردم و مینداختم توی یه بطری بزرگ شیشه‌ای... روزی که تصمیمم رو گرفتم، سه تا بطری شیشه‌ای رو‌ با نامه‌هام پر کرده بودم

- چی باعث شد تصمیمتون نهایی بشه؟

- چی... بهتره بپرسین کی؟ خب اون چانگبین بود‌. اون تنها کسی بود که از کل داستان زندگیم خبر داشت. و موقعی که دیگه کاری برای انجام دادن نداشتیم، منظورم اینه که یه مرخصی طولانی از کمپانی گرفته بودیم... چانگبین ایده‌ش رو مطرح کرد. اون حال من رو میدید... فکر کنم یه شب، خیلی داغون بودم. درسته... یه شب من خونه‌ی چانگبین بودم. داشتیم باهم غذا میخوردیم و وسطش، یاد فلیکس و لیلی افتادم. به این فکر کردم که الان یه‌جا، فلیکس و لیلی کنار هم نشسته‌ان و شام میخورن. احتمالا فلیکس برای لیلی لقمه‌ی های کوچیک کوچیک درست میکرد یا یادش میداد چطور چاپستیک دستش بگیره، حتما لیلی خرابکاری میکرد و غذاها رو میریخت. فلیکس دعواش نمیکرد... عوضش لبخند قشنگی میزد و دوباره و دوباره کمکش میکرد تا وقتی یاد بگیره... من همه‌ی اینها رو تصور کردم و به گریه افتادم. فکر کنم خنده داره‌... یه مرد، موقع خوردن غذا به گریه بی‌افته. چانگبین بیچاره شوکه شد... الان که یاد قیافه‌اش می‌افتم خنده‌ام میگیره. با لکنت میگفت "هیونگ... هیونگ چت شد؟ غذا داغ بود؟"

𝐌𝐨𝐜𝐤𝐢𝐧𝐠𝐛𝐢𝐫𝐝Where stories live. Discover now