𝘴1 ρꪖ𝘳𝓽 8

734 105 17
                                    

جونگ‌کوک ماشینش رو جلوی در پارک کرد، نیم نگاهی به پسر انداخت که توی خودش جمع شده و به خواب رفته بود. به نرمی شونه‌اش رو تکون داد و گفت:«تهیونگا !»

پسرک امگا ملچ وملوچی کرد، با مالیدن چشم‌هش که پف کرده بودن پرسید:«هوم؟»

_رسیدیم،زودتر برو تا نگرانت نشدن خیلی دیر شده.

کمربندش رو باز کرد و قبل از خارج شدن از ماشین تشکر کرد، با قدم‌های سریعی خودش رو به خونه رسوند و واردش شد. امیدوار بود خاله‌اش خواب باشه اون حتی فرصت نکرده بود درباره‌ی اتفاقات صبح بهش توضیح بده چه برسه به خبر نامزدیش! پاورچین پاورین از راهرو گذشت و خواست سمت اتاقش بره ولی با دیدن خاله‌اش که کنار در اتاقش ایستاده بود و عمیقا تو فکر بود، خشکش زد.

_چیزی شده؟

هیوجو تکخندی زد و با کف دست به پسر اشراه کرد تا روی صندلی بشینه. می‌خواست در آرامش حرف‌هاش رو بشنوه. به آرومی گفت:«نه، فقط می‌خوام باهم حرف بزنیم.»

تهیونگ که به شدت نگران شده بود، سمت هیوجو رفت و نزدیک بهش روی صندلی چوبی نشست. امیدوار بود بتونه به‌نحوی شرایط رو مدیریت کنه.

_خب، امروز چطور گذشت؟

_چطور می‌خواد بگذره؟ مثل همیشه بود.

هیوجو پوزخندی زد، امروز صبح از طریق خانم چووی که مستری ثابتشون بود عکس تهیونگ رو روی روزنامه دیده بود. کل ساکنین محله‌شون به محض دیدنش نامزدی برادرزاده‌اش رو تبریک می‌گفتن. با تن صدای نسبتا بلندی گفت:«که این‌طور! ولی طبق چیزایی که شنیدم انگار مثل همیشه نبوده.»

امگای عسلی سرش رو پایین انداخته بود و از تماس چشمی با هیوجو طفره می‌رفت،شروع کرد به بازی کردن با دست‌هاش و گفت: «خاله، من نامزد کردم.»

هیوجو، از شدت شوکی که بهش وارد شد قهقهه بلندی زد؛ باورش نمی‌شد همه‌چی جدی باشه.اون وقتی شایعات رو شنیده بود، فکر می‌کرد نهایتا با چیزی مثل قرار گذشتن تهیونگ مواجه بشه. آهی کشید با چهره‌ی درهمی گفت:« مبارکه! حالا این داماد خوش‌بخت کیه؟»

_امم، جئون جونگ‌کوک!

سکوت مبهمی کل فضای خونه رو گرفت، تهیونگ که از واکنش خاله‌اش می‌ترسید نگاهی بهش انداخت که بی‌حرف به نقطه‌ای توی دیوار زل زده. آهی کشید وگفت:«چرا هیچی نمی‌گی؟»

_چی می‌تونم بگم؟ خودت بریدی و دوختی، دیگه من کی باشم که حرفی بزنم!

متوجه دل‌خوری هیوجو شد، بهش نزدیک شد و با لوس کردن خودش زمزمه کرد:«ببخشید،خاله همه‌چی خیلی سریع پیش رفت، بهت توضیح می‌دم.»

_من بهت نگفتم که باید رو پای خودت وایستی؟ نگفتم به هیچکس اجازه نده محدودت کنه؟ وقتی بچه بودی گفتی می‌خوای با دمپایی لاانگشتی بری مدرسه، اونم وسط زمستون. چیزی گفتم بهت؟ تا به‌حال واسه انجام چیزی که بهش علاقه داشتی مانعت شدم؟

Love Iŋ The Mooŋlight🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang