12.I have to leave you

856 102 15
                                    

به انبار رسید ولی با دیدن خرابه‌ای قدیمی ترسیده قدمی به عقب برداشت که با قرار گرفتن دستمالی جلوی دهن و بینیش، دنیا براش تیره شد..
.
.

با باز کردن چشماش متوجه شد که توی اون انبار نیست، چون جایی که بود خیلی شیک‌تر، تمیز‌تر، نو تر و بهتر بود؛ ممکن نبود که همون انبار باشه!

"ک-کسی هست؟..لطفا کمک‌م کنید..خ-خانوم جئون؟"

تهیونگ ترسیده بود..می‌ترسید چون فکرمیکرد اون رو دزدیدن و خب حق هم داشت، جایی که بود تنها به قدری روشن بود که بفهمه اون انبار نیست وگرنه هیچ‌چیزی نمیتونست ببینه..

با صدایی که اومد متوجه باز شدن در شد

"ک-کمک..شما کی هستین؟.."

ترسیده گفت و ادامه داد

"ل-لطفا بهم آسیب نزنید.."

با نزدیک شدن فرد بهش فهمید که اون یه زنه

"نترس تهیونگی، منم مادر کوک..قرار نیست آسیبی بهت بزنم.."

زن گفت و لبخندی زد که قطعا اگه اونجا تاریک نبود، میشد ترسناک‌ترین لبخندی که پسرک تا به حال دیده بود..

"چ-چرا بستین منو؟"

تهیونگ با صدای لرزونی گفت

"هه هه..اونو ولش‌کن..الان چیزای مهم‌تری برای گفتن هست!"

زن با لحن تهدید آمیزی گفت و با دیدن سکوت پسر، ادامه داد

"میدونی..من نگرانتم..میترسم کوک دوستت‌نداشته باشه.."

با ناراحتی ساختگی گفت و سرش رو پایین انداخت..

"اون همیشه از حیوونا بدش میومد..مخصوصا از گربه ها..اون معمولا چندروز بعد از اینکه یه حیوونی رو نگه میداشت، یا مینداختش بیرون و یا به کسی میفروختش چون هم خسته میشد از اون موجود و هم کلی کار داشت؛ به اون موجود نمیتونست برسه.."

زن با چشمانی به ظاهر مظلوم گفت و ادامه داد

"من..میتونی بیای پیش من تهیونگی..میتونی بیای و پیش من زندگی کنی..من خیلی از تو خوشم اومده و نمیخوام که تو آسیب ببینی.."

زن دستان پسرک رو گرفت و در مشتش فشرد

پسرک با اشک های حلقه‌زده در چشمش، به زن خیره شد

"م-ممنون..ولی..من مطمئنم که ک-کوکی منو د-دوست‌داره.."

میشد لرزش صداش که به خاطر کنترل بغض بیرون نریخته‌ش بود رو فهمید

"ا-اون خیلی با..با من م-مهربونه..خیلی م-منو دوست‌ داره.."

پسرک که دیگه توان کنترل بغضش رو نداشت، سرش رو به پایین انداخت و اجازه‌داد اشک‌هاش کنترل رو به دست بگیرن..

My Little Kitten! | KookVWo Geschichten leben. Entdecke jetzt