𝗣𝗮𝗿𝘁 6

267 62 44
                                    

خیلی باخودش کلنجار رفت، تو همون چندثانیه یه تصمیم‌گرفت.

بیمار بعدی که خواست وارد شه جونمیون ببخشیدی گفت و مانعش شد.
- یه‌چیزی رو یادم رفت به اقای دکتر بگم، میتونم برم داخل؟
منشی یکم مکث کرد و بعد سری به نشونه تایید تکون داد.

پسر، وقت رو تلف نکرد و بعد از زدنِ تقه‌ی کوتاهی به در دوباره داخلِ اون اقیانوسِ سفیدِ دکترجانگ شد.

ییشینگ سرشو بلند کرد و با دیدنِ دوباره‌ی جونمیون جا خورد.

پسرِ کوچیکتر درو بست و بهش تکیه داد.
- عاممم..
یه درخواستی داشتم.

لی دوباره عینکشو جابه‌جا کرد.
+ چیزی شده؟

- نه... چیزی که نشده... خب ... میتونم برای شام دعوتتون کنم؟

چشمای ییشینگ گرد شد، این اولین بار بود یکی از مراجعه کننده‌هاش همچین چیزی ازش میخواست.
زود خودشو جمع و جور کرد که جونمیون تندتند ادامه داد
- یه‌ رستوران خوب این اطراف هست، اگه اجازه بدید میخوام دعوتتون کنم غذاهای کره‌ای رو امتحان کنین.

ییشینگ لباشو تو دهنش کشید تا نخنده، غذاهایی که پونصد بار خورده بود رو امتحان کنه؟

- البته اگه اشکالی نداشته باشه.
اگه مشکلی دارید که ...

+ برای‌من مشکلی‌نیست جونمیون‌شی، اما یه مراجعه‌کننده دیگه‌هم دارم باید منتظر بمونین. اشکالی نداره؟

- نه‌نه اصلا، پس منتظرم.
جونمیون اینو گفت و از در بیرون رفت.
روی صندلیا نشست.

" خدای‌من چرا این‌کارو کردم ؟ "
چرا؟ معلوم بود چرا، میخواست تایم بیشتری رو باهاش بگذرونه.
اما واقعا بی‌هیچ برنامه‌ریزی و قصد قبلی‌ای اینو گفته بود.
تا همین چنددقیقه پیش اصلا همچین ایده‌ای که نداشت هیچ، اگه کسی بهش میگفت قراره این‌کارو کنه پشماش میریخت.

به‌هرحال همون‌طور که ناخن اشاره‌شو میجوید منتظر مونده بود.
چنددقیقه گوشیشو چک میکرد، چند دقیقه مطب رو دید میزد و چند دقیقه با پاش روی زمین ضرب میگرفت.

اون یه‌ساعت و خورده‌ای واسش مثل یه‌سال گذشت.
تا وقتی دکترجانگ بی‌عینک و با یه کیف دستش از اتاق بیرون اومد.
خیلی خوش‌رو و خوش‌برخورد با منشی خداحافظی کرد و رسید به جونمیون.

لبخند زد، از همونا که هرکسی با دیدنش ضعف میکرد.
+ کارم تموم شد، میتونیم بریم.

جونمیون سری تکون داد و شونه‌ به شونه‌ی همدیگه از در خارج شدن.

- با ماشین من بریم؟

ییشینگ باشه‌ای گفت و جفتشون سوار ماشینِ سفید جونمیون شدن.

کمی بعد وارد رستوران مدنظر پسر کوتاه‌قامت‌تر شدن.

به‌محضِ ورود صدای ویولن روی مخ جونمیون رفت.
سعی کرد نادیده‌ش بگیره و قدم از قدم برداشت اما دوباره اذیت شد و گوشاش سوت کشید و باعث شد سرجاش بایسته.
چرا نمیشد هیچی جز رنگای قاطی‌شده ببینه؟ انگار پرده کشیده بودن جلوی چشماش و اون پرده از همه رنگ بود.

𝗪𝗵𝗶𝘁𝗲 𝗟𝗶𝗲 Where stories live. Discover now