part(1)

277 25 0
                                    


میدونست امسال به هر اجباری هم باشه باید بره.
اما بازم امید کوچکی داشت که پسر روبروش کوتاه میاد
«وونی چرا بیام وقتی علاقه ای به هالووین ندارم»
پسر کوچیکتر با جدیت گفت«چون امثال نی کی هم هست »که دیگه تلاشی برای منصرف کردن پسر لجباز روبروش نکرد و فقط سری تکون داد.
«حالا که قبول کردی لباستو من انتخاب میکنم»
براش اهمیتی نداشت چی بپوشه پس فقط «باشه»آرومی گفت.
«پس فردا ساعت 6 بیا خونه ما تا اونجا لباس بپوشی»
بازم«باشه»ارومی گفت که جونگوون با یادآوری چیزی
شروع کرد به صحبت کردن.
«راستی دیروز که نیومدی مدرسه سونگهون دوباره مخ یکی دیگه رو زد. خسته نمیشه؟ »
با ابهت به جونگوون نگاه کرد. چرا همیشه چیزایی که نباید بگن رو میگن؟
پیش خودش گفت که احساس کرد میخواد بالا بیاره.
سریع دستشو گذاشت جلو دهنش و به سمت دسشویی دوید. البته به نظر جونگوون پرواز کرد!
جونگوون سریع راهی که سونو رفته بود رو طی کرد چند بار به در دسشویی ضربه زد.
«سونو چی شد یهو»
«حالت خوبه»
«درو باز کن بیام داخل»
حرفاشو پشت هم می گفت ، اما سونو حتی یک کلمه شون رو هم نمی شنید و فقط محکم سرفه میکرد تا گل و خون ها از گَلوش خارج بشن.
بالاخره بعد چند دقیقه سونو دست و صورتشو شست و در باز کرد که با چهره نگران جونگوون روبرو شد.
«چرا چیزی نمی گفتی؟
چه اتفاقی افتاده؟
از صبح تاحالا چی خوردی که به این روز افتادی؟ »
سونو با چهره بی حال به جونگوون زل زده بود و نای حرف زدن نداشت.
«چرا جوابمو نمیدی؟
یه چی... »
حرفش رو یکدفعه ای قطع با ابهت به تیشرت زرد رنگ سونو خیره شد.
دستشو بالا آورد به جای خونی که تازه بود دست زد.
سونو نگاهشو جای دست جونگوون داد و با دیدن لکه خون سرشو با ترس بالا گرفت.
«سو.. سونو میشه بهم بگی این چیه؟ جای خون که نیست مگه نه؟!»
صدای درمونده و ترسون جونگوون رو شنید و خودشو بارها و بارها لعنت کرد.
«حرف بزن دیگه تو که سرطان نداری مگه نه؟ »
دست خودش نبود اما با حرف جونگوون پوزخندی رو لبش اومد.
«کاش سرطان بود»
سونو فکرشو بلند گفته بود و حالا اشک داخل چشمای جونگوون حلقه زده بود.
«یعنی از سرطان هم بدتره؟ »
سونو هیچی نمی گفت و فقط به جونگوون زل زده بود.
«چرا هیچی نمیگی»
سونو آرومی گفت«به موقع همه چی رو بهت میگم فقط خواهش میکنم به کسی نگو»
«قول میدم به کسی نمیگم فقط بهم بگو چیه»
و حالا اشکای جونگوون پشت سر هم میرفتن.
«الان نمیشه جونگوون»
تندتر از قبل گریه کرد به سونو زل زد
«چرا الان نمیشه، زود باش بهم بگو این کوفتی چیه دیگه»
سونو هیچی نگفت و مستقیم زل زد به چشمای جونگوون.
جونگوون دیگه هیچی نگفت و فهمید که سونو حالش خوب نیست، فقط یک سوال ذهن جونگوون رو مشغول کرده پس به زبونش آورد.
«دیگه هیچی نمیگم، اما میشه بهم بگی چندوقته که اینجوری هستی؟ »
اونا که اول و آخر میفهمیدن پس فقط جواب سوالش رو داد.
«تقریبا دوسال و نیم»
جونگوون خشکش زد، یعنی انقدر بی خیال بود که نفهمیده چه بلایی سر دوست دوران کودکیش اومده.
هیچی نمی گفت زل زده بود به سونو.
دست سونو آرومی بالا اومد و رد اشکای جونگوون رو پاک کرد.
لبخندی زد
«وونی ؟ میشه بخندی؟ سونو یی قراره زود حالش خوب بشه، وقتی که حالم خوب شد به همتون میگم»
دوروغ گوی خوبی بود، تا پایان عمرش خیلی نمونده بود نهایت 3 ماه دیگه زنده میبود.
قصد داشت تا چند روز آینده وصیت نامه بنویسه.
«میشه شب اینجا بمونم»
با صدای جونگوون به خودش اومد.
«واقعا که، ازم اجازه میگیری؟ اونم بعد چند سال دوستی»
جونگوون به نقش بازی کردن سونو پوزخندی زد .
بعد تماس با مادرش گفت که امشب خونه سونو میموند.
از شانس خوبشون امشب مادر و پدر سونو شیفت شب بودن پس هرچقدرم میخواستن میتونستن سرصدا کنن و تا هروقت دوست دارن بیدار بمونن.
بعد از کلی بازی روی تخت دراز کشیدن و هنوز آثار خنده هاشون روی لب هاشون بود.
سونو با خنده روی لبش گفت«بخوابیم دیگه؟ »
پسر سری تکون داد.
«اوهم.. و حالا چون من اینجا هستم فردا زودتر میریم که منم بتونم حاضر بشم»
«پس بهتره زودتر بخوابیم»
چون تخت سونو بزرگ بود هردوشون رو جا شدن، ملافه بزرگی که با تخت خوابش ست بود روی هردوشون انداخت.
تقریبا داشتن به دنیای خواب میرفتن که سونو با شدت از تخت پایین اومد به سمت دسشویی حرکت کرد.
جونگوون با ترس چشماشو باز کرد با جای خالی سونو مواجه شد، با ترس به سمت دسشویی حرکت کرد و وقتی فهمید سونو دوباره داره بالا میاره به دیوار پشت سرش تکیه زد و شروع کرد به گریه کردن.
سونو بعد از اینکه حسابی گل و خون بالا آورده بود دست و صورتشو شست.
درو که باز کرد با جونگوون روبه رو شد.
سریع به سمتش رفت و بغلش کرد.
«هیشش چیز.. »
با فریاد جونگوون حرفشو خورد و محکمتر بغلش کرد.
«بسهه اونی که باید بغل بشه تویی نه من.
چرا بهم نمیگی چته ها؟ »
گریه جونگوون شدت گرفته بود و حالا سونو هم داشت آروم اشک میریخت.
«به موقع بهت میگم وونی قول میدم»
انگشت کوچیکشو به یاد بچگیاشون که اینطوری از هم قول میگرفت بالا اورد، جونگوون بعد مکثی انگشت کوچیک خودشم بالا آورد و باهم قول انگشتی دادن.
«مهرش نمیکنی»
سونو خنده ریزی کرد و انگشت شست هردوشون بهم برخورد کرد.
«قول دادی»
دستشو روی سر جونگوون گذاشت و شروع به نوازش موهای صاف و قهوه ای رنگش کرد.
بعد از چند دقیقه به سمت اتاق سونو رفتن و بعد از دراز کشیدن روی تخت به خواب عمیقی رفتن.

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now