part (4)

127 21 1
                                    

وقتی چشماشو باز کرد نور شدیدی به چشماش خورد و چشماشو دوباره بست.
بعد از یکی دو دقیقه وقتی چشماش عادت کرد آروم بازشون کرد و با صورت نگران جونگوون روبه رو شد.
احتمال میداد کجا باشه اما نمیدونست چه اتفاقی افتاده.
«من چرا اینجام»
«امروز وقتی داشتین با سونگهون بحث میکردین حالت بد میشه به سمت دسشویی میری و بقیه هم پشت سرت میان،وقتی درو باز میکنی روی لباست که رد خون بوده به همراه چندتا گلبرگ همشون میبیننت و با امبولانس تماس میگیرن»
سونو با یادآوری همه چیز مضطرب به جونگوون نگاه میکنه.
«میرم به نیکی بگم به هوش اومدی، از همه مون نگران تره راستی بهشون گفتم که من خبر داشتم»
سونو سری تکون داد و به رفتن جونگوون نگاه کرد.
الان باید برای همه شون توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده؟
نیکی با چشمایی اشکی وارد اتاق شد و کنار تخت سونو نشست و دستشو گرفت.
«هی.. هیونگ چرا چیزی بهمون نگفتی ؟ »
سونو چشماشو از نیکی گرفت.
«نمیتونستم»
«چرا؟ چرا نگفتی هاناهاکی داری»
سونو ریلکس گفت«چون دوستی هفت سالمون نابود میشد»
نیکی کمی صداش رو بالا برد.
«چه ربطی داره؟ اینکه بگی عاشق کی هستی چه ربطی به دوستی ما داره »
سونو کلافه چشماش رو بست.
«ربط داره نیکی»
نیکی با تشر گفت«نکنه عاشق یکی از ماها شدی که فکر میکنی دوستیت با هامون تموم میشه؟! »
سونو دیگه نتونست تحمل کنه و با چشمایی اشکی داد زد«آرهه عاشق یکی از شماها شدم راحت شدی؟ »
همشون شاهد حرفی که سونو زده بود بودن و با ابهت به سونو نگاه میکردن.
«سو.. سونو... »
سونو با ترس سرشو به سمت صدا چرخوند.
یعنی الان منو چی خطاب میکردن؟
دوستی شونو باهام تموم میکنن؟
چرا بدون فکر حرف زدم؟
با صدای نیکی از فکر دراومد.
«ک.. کدوم یکی از... »
سونو با چشمایی که دیگه تار میدید گفت«برین بیرون»
نیکی خواست باز چیزی بگه که با تشر سونو همشون رفتن بیرون.
تصمیم خودش رو گرفته بود، دیگه نه میخواست ببنیتشون نه باهاشون ارتباطی داشته باشه، به هرحال داخل وصیت نامه اش همه چیز رو توضیح میداد.

هیچکس چیزی نمیگفت و فقط به نقطه نامعلوم خیره شده بودن که با صدای پرستاری که چنددقیقه پیش به اتاق سونو رفته بود و حالا اومده بود بیرون به خودشون اومدن.
«میتونید ببریدش مرخصه»
جیک زودتر از همه شون به خودش اومد و قبل از اینکه وارد اتاق سونو بشه رو به هیسونگ گفت که کارای ترخیصش رو بکنه.
آروم درو باز کرد.
«سونو مرخصی بی... »
سونو با سرد ترین حالت ممکن گفت«خودم میتونم برم، وقتی اومدم بیرون نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم»
«ولی.. »
سونو تشر زد«همین که گفتم! »
جیک از اتاق بیرون رفت.
«بهتره ما بریم نمیخواد هیچکس رو ببینه»
جونگوون با ناامیدی گفت«الان خطر نداره اگه به حال خودش رهاش کنیم؟ »
«نیاز به زمان داره »
«ولی.. »
با اومدن هیسونگ ادامه حرفش رو خورد و همراه شون رفت.
سونو بعد از تماس با پدرش گفت که بیاد دنبالش.

جواب هیچکدوم از حرفاشون رو نمیداد و بعد از گفتن اینکه توی این مدت درست حسابی غذا نخوردم به سمت اتاقش رفت.
کاغذ و خودکاری از کمدش برداشت و شروع کرد به نوشتن وصیت نامه.
بعد از نوشتن به سمت پذیرایی رفت و از  شانس خوبش مادر و پدرش هردو اونجا بودن، رفت و روبروی اونها نشست.
«میخوام مدرسه رو عوض کنم»
بعد از زدن حرفش نگاهی به چهره متعجب پدرومادرش داد و اجازه حرف زدن بهشون نداد.
«با بچه ها برای همیشه قطع رابطه کردم »
پدرش با جدیت گفت«نمیدونم دلیل قطع رابطه چی بوده و براش کنجکاوهم نیستم اما نمیشه که سریع مدرسه رو عوض کنی مگه کشکه»
سونو با فهمیدن اینکه نمیتونه پدرشو راضی کنه خواست بره که با یادآوری چیزی سمت مامانش برگشت.
«اگه اومدن بگو نمیخوام ببینمشون»
و به سرعت اونجا رو ترک کرد.
________________________________________
سلاممم.
خوابم میاد نتونستم بقیش رو بنویسم.
بگم که این پارت قرار بود خیلی اتفاق های ناجور بیوفته اما با فکر اینکه خیلی روند داستان تند پیش میره از اول نوشتمش کلا از این رو به اون رو شد.
من چیزی نمیگم اما نه نظرتون رو میگید و نه ووت میزارید😕
به هرحال مرسی که میخونید.
خدافظظظ.

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now