part(24)

115 11 22
                                    

درست میدید؟ اون مرد ی بمب به خودش بسته بود؟.
«کسی از جاش تکون بخوره این دکمه رو میزنم و همه تون رو میفرستم هوا! »
جوری با ترس از روی صندلی ها پاشدن که صندلی سونگهون به عقب پرت شد و صدای بلندی ایجاد کرد. به وضوح میشد ترس رو توی چشماشون دید و همین اجازه ی داشتن تمرکز به اونها نمیداد. حالا از گارسون تا آشپز همه داخل سالن بودن یکی از گارسون ها سعی کرد با پلیس تماس بگیره اما با حرف مرد متوقف شد.
« اگه کسی با پلیس یا به آدما دیگه ی زنگ بزنه ... »
با گفتن جمله ی آخریش به بمب و دکمه ای قرمز رنگ اشاره کرد با پوزخندی مسخره گفت « فکر کنم فهمیدین چیکار میکنم و اگر نفهمیدین تا بزنم روی این دکمه تا ببینیم چی میشه ، هوم؟ »
سونگهون با چهره ی ترسیده دستاشو به سمت مرد گرفت و سعی کرد به سمت مرد بره.
«ب.. ببین هرچی بخوای بهت میدیم فقط اون دکمه رو نزن »
مرد با صدای بلندی به خنده افتاد و بقیه متعجب نگاهش میکردن.
«بنظرت اگر چیزی میخواستم با بمبی که به خودم بسته میومدم؟ »
حق با اون بود. اگر چیزی میخواست چرا باید بمب به خودش میبست؟ اگر اون دکمه رو میزد اول از همه خود اون میمرد!.
«پس چرا داری اینکار رو میکنی ؟ »
اینبار هیسونگ گفت به قیافه پسر نگاه کرد.بعد از چندثانیه چهره خونسرد پسر به مظلوم ترین حالت ممکن تغییر کرد و چشماش خیس شده بودن.
« تو میگی چرا دارم اینکار رو میکنم درصورتی که خود مشکل اینجاست؟ »
اینبار جی با تعجب و ترس سعی کرد سوالی که بنظرش ذهن بقیه رو هم مشغول کرده بود بپرسه .
«منظورت از خود مشکل چیه؟ »
پسر خنده ای کرد و به سونگهون اشاره کرد.
« این.. این پسره ی عوضی .. اون باعث شد تا میا از من متنفر بشه و تمام عشقش رو به این پسره قدر نشناس بده »
بعد از شنیدن اسم میا بقدری عصبی شد که به سمت پسر حمله کرد اما جی به موقع گرفتش و مانع رفتنش شد.
« تو به اون رفتار ها میگی عشق؟ »
اینبار سونو با لحن اعتراض آمیزی گفت و منتظر به مرد نگاه کرد.
« آره من به اون میگم عشقی که حق من نبود. شاید اگر زودتر میگفتم شانسی داشتم اما الان.. یا اگر قبلاهم جوابش منفی بود بازم زودتر میگفتم تا اَسیر ای کاش نشم    «
فقط چند ثانیه اونجا ساکت شد و اجازه ی فکر کردن به جی داد. اگر همین اتفاق هم واسه جی میفتاد چی؟ اگه این آخرین دورهمی شون باشه چی؟ اگر جونگوون همین الانشم از آدم دیگه ای خوشش میومد چی؟ حتی اگر از آدم دیگه ای خوشش میومد جی حداقل باید تلاشش رو میکرد چون همین الان اَسیر اگر شده. به سمت جونگوون چرخید و دوتا دستش رو داخل دستاش گرفت. نفس عمیقی کشید و چند ثانیه چشماش رو بست دیگه براش مهم نبود اگر بخواد جلوی دوستاش اعتراف کنه. جونگوون که گیج شده بود فقط به جی نگاه میکرد و اجازه ی هرکاری بهش میداد.
« جونگوون »
جونگوون بخاطر ارتباط چشمی که با جی داشت استرس کمی به جونش افتاد.
« ب.. بله؟ »
« تو.. تو عاشق کسی هستی؟ »
این رو با تن صدای پایینی گفت منتظر به جونگوون نگاه کرد. جونگوون که شوکه شده بود چشماش کمی بزرگتر شدن.
« الان وقت پرسیدن این سوال ها نیست جی! »
دستای جونگوون رو داخل دستاش فشرد.
«شاید دیگه موقعیتش پیش نیاد جونگوون »
جونگوون دیگه بیخیال موقعیتی که توش بودن شد و جواب جی رو داد.
« آره عاشق یک نفرم، برای چی میپرسی؟ »
جی سعی کرد بغضی که داره رو قورت بده. چرا یک درصد هم احتمال نمیداد که اون -یک نفر- خودش باشه؟.
«من کاری به اون یک نفر ندارم ولی الان با دقت به حرفم گوش کن، من بدون مقدمه چینی کلمات همینجوری هرچی به ذهنم بیاد رو بهت میگم و تو فقط گوش کن و بعد از تموم شدن حرف من حرفای خودتو بگو»
جونگوون سری به عنوان تایید تکون داد و منتظر به جی نگاه کرد.
« دقیق نمیدونم از کی اما ازش مطمعنم و میدونم این یه هوس زود گذر نیست جونگوون »
جونگوون تقریبا حدس زده بود که جی درمورد چی میخواد بهش بگه اما سعی کرد خیلی امیدوار نشه چون فقط حدس زده بود!. جی نفس عمیق کشید و دوباره ارتباط چشمی که داشتن رو برقرار کرد.
« من.. من... »
« من چی؟ »
میشد به وضوح استرس رو از توی چشمای جی دید و اگر کسی از چشماش متوجه نمیشد قطعا از لرزش دستاش داخل دست های جونگوون فهمید.
«من دوست دارم یانگ جونگوون! »
انقدر سریع  گفت که جونگوون احتمال داد اشتباه شنیده باشه.
« چ.. چی؟! »
انگار جی دیگه اون استرس قبل رو نداشت و الان راحت تر میتونه حرف بزنه.
« متاسفم اما کاملا درمورد حرفی که زدم مطمعنم و اگه تو منو دوست نداری من باهاش مشکلی ندارم فقط.. فقط میخواستم بهت بگم تا بعد پشیمون نشم »
جونگوون پوزخندی زد.
« جی میخوای بدونی اون ادمی که دوستش دارم کیه؟ »
جی ارتباط چشمشون رو قطع کرد و به پایین نگاه کرد.
«نمیخوام درموردش بدونم»
جونگوون دستشو از دست جی بیرون اورد و زیر چونه اش رو گرفت و سرشو بالا اورد.
«یعنی میگی که.. نمیخوای درمورد خودت بدونی؟ »
«نه.. صبر کن چی؟ »
جونگوون شونه ی بالا انداخت و دستاشو داخل جیب شلوارش گذاشت.
« همین که شنیدی »
جی با دهن باز به خودش اشاره کرد.
« منظورت اینه که حسم دوطرف ست؟ »
جونگوون سری تکون داد.
جی برای چند ثانیه خشکش زد اما بدون فکر کاری انجام داد. کمر جونگوون رو گرفت به خودش نزدیک کرد و فوری لباشو روی لب های جونگوون گذاشت. جونگوون بعد از چندثانیه از شوک دراومد و دستشو روی شونه های جی گذاشت و بی حرکت لب هاشون رو روی هم قرار داده بودن. همینجوری توی حس و حال خودشون بودن که صدای ترکیدن چیزی بلند شد و با ترس از هم فاصله گرفتن و چشماشون رو باز کردن.
«بالاخرهههههه»
سونو با صدای بلند گفت و شروع کرد به دست زدن. الان که کمی به اطرافشون دقت میکردن روی سرشون رمان های کوچیک و بزرگ میریخت که احتمالا بخاطر همون صدا بود و قیافه بقیه از جمله اون پسر عجیب خوشحال بود و درحال دست زدن بودن و نیکی جوری رفتار میکرد که انگار داره اشک شوق میریزه . فقط چند ثانیه طول کشید تا جونگوون بفهمه واقعیت چیه و از اونجایی که میدونست همه ی اینها فقط میتونه زیرسر یک نفر باشه به سمت سونو دوید و سونو هم پا به فرار گذاشت.
« میکشمت کیم سونو»
«مگه بد کاری کردم الان به عشقت رسیدی»
جی که هنوز نفهمیده بود قضیه چیه همونجا ایستاده بود و جوری به اطرافش نگاه میکرد که قیافه اش مثل علامت سوال شده بود. نیکی به سمت جی رفت و یک دستشو دور گردن جی انداخت.
« هیونگ موقع اعتراف کردنت شده بودی یه بیبی کیوت »
جی محکم به گردن نیکی زد.
«خفه، جونگوون چرا افتاده دنبال سونو»
نیکی با تعجب به جی نگاه کرد.
« هیونگ.. خیلی خری»
گفت و سریع رفت پشت جیک مخفی شد.
«پدرسگ مثلا ازت بزرگترما»
«جیکی این هیونگ خرمون هنوز نفهمیده چی به چیه»
«هنوز تو شکه ولش کن»
****
دوباره سر همون میز نشسته بودن البته اینبار همراه اون پسره که جونگوون و جی تازه فهمیده بودن کیه.
«ولی یونجون هیونگ خیلی خوب نقش بازی کرد»
یونجون که خیلی سریع باهاشون ارتباط برقرار کرده بود یه ژست جذاب گرفت  و روبه هیسونگ با شوخی گفت«از من انتظار دیگه ی داری؟ »
هیسونگ با خنده سری به عنوان -نه- تکون داد.
جیک استرس کل وجودشو گرفته بود و بخاطر چیزی که میخواست بگه استرس داشت. دست هیسونگ رو گرفت و فشار داد، هیسونگ که میدونست جیک چی میخواد بگه پس برای همین آروم کنار گوشش لب زد.
« میخوای من بگم؟ »
جیک -نه-آرومی گفت و نفس عمیق کشید.
« خوب من و هیسونگ باید یه چیزی بهتون بگیم من و هیسونگ...»
با صدای بلند و سریع گفت اما سونو پرید وسط حرفش و اجازه نداد جیک حرفش رو کامل کنه.
«من و هیسونگ خیلی وقته قرار میزاریم اما بخاطر اینکه هیونگ تون بودیم و باید اول شمارو سر سامون میدادیم چیزی نگفتیم»
جیک متعجب به سونو نگاه کرد.
«تو چرا همه چیز رو میدونی؟ »
«مادرزادیه هیونگ ، من قدرت ماورایی دارم»
و بعد از اَدا های که سونو و سونگهون دراوردن انگار که همه چیز یادشون رفته باشه شروع کردن به خندیدن.

___________________________________________
خوب مثل اینکه یکنفر باید به قولش عمل کنه🤝🗿

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now