part(10)

113 15 4
                                    

با برخورد نور شدیدی چشمانش را باز کرد، تا چند ثانیه کمی اذیت شد اما بعد عادت کرد.
پتو را کنار زد به سمت پرده رفت ، پرده را کشید تا نور خورشید چشمان وونی کوچولو اش را اذیت نکند.
پتو را کامل رویش انداخت به بیرون رفت؛ ساعت هشت صبح بود و احتمالا تا سی دقیقه دیگه وونی کوچولو بیدار میشد.
به سمت آشپز خانه رفت تا صبحانه ای درست کند، دست پخت خوبی داشت و اکثر غذا ها را بلد بود درست کند.
سه عدد تخم مرغ گذاشت آپز بشه، به سمت یخچال رفت و سس مایونز و گشنیز را برداشت و بعد از آن نمک و فلفل برداشت.
گشنیز ها رو خورد کرد  در کاسه ای ریخت و بعد مایونز ، نمک و فلفل را ریخت و هم زد.
تخم مرغ ها وقتی خنک شدند پوستشان را کند و دور ریخت.
تخم مرغ ها را له کرد و در کاسه ای که مواد وجود داشت ریخت؛ نان باگت را از یخچال دراورد و بعد از برداشتن بشقاب نان های باگت را درون بشقاب گذاشت و از موادی که درست کرده بود رویش زد و بعد نان دیگری را رویش گذاشت  از وسط به طور مثلثی نصف کرد و به سراغ نان دیگه ای رفت.
بعد از چیدن میز به اتاق رفت و روی تخت کنار وونی کوچولو یش نشست.
دستی به موهای موج دار بهم ریخته اش کشید و صورتش کنار زد، لبخندی زد و به وونی کوچولو اش خیره شد.
بدون اینکه متوجه بشه آروم صورتش را به جونگوون نزدیک کرد و بوسه ای بر لپ تپلش گذاشت، اگر بیشتر آنجا میماند معلوم نبود چیکار میکرد.
پاشد و صدای جونگوون  زد.
« وونی کوچولو پاشووو»
وقتی حرکتی ندید دست راستش را روی بازوی جونگوون گذاشت و دوباره صدایش زد که جونگوون غلتی زد و اخمی کرد.
«نمیخوام ولم کن»
« پاشو دیروز هم غذا نخوردی ضعفت میزنه»
جونگوون غر زد.
«فقط پنج دقیقه»
« نچ نچ پاشو زود»
وقتی جونگوون پتو را روی سرش کشید.
جی خواست متفاوت باشه.
پتو را کنار زد و دست راستش را زیر زانو و دست چپش را زیر سرش گذاشت و بلندش کرد، جونگوون چشمانش را باز کرد دستش را دور گردن جی حلقه کرد و با تعجب بهش زل زد.
«چی..چیکار میکنی؟»
جی به سمت دسشویی حرکت کرد.
« یلحظه یادم رفت گربه ی تنبلی»
جونگوون سرش را در گردن جی مخفی کرد و نفس های گرمش به گردن جی میخوردند و باعث میشد کمی لپ های جی سرخ و سست بشه.
روبروی دسشویی بودن، جی جونگوون را پایین گذاشت تا جونگوون بره و دست وصورتش را بشورد.
جی از جونگوون دور شد و به سمتی رفت؛ متعجب به جای خالی جی نگاه کرد، خنده ای بی صدا کرد و داخل دسشویی رفت.
اینکه اینجوری جی بغلش کند یکی از فانتزی هایش بود !.
رفت و کنار جی نشست؛ جی  دوتا از ساندویچ های مثلثی شکل رو برداشت و داخل بشقاب جونگوون گذاشت.
جونگوون بعد از زدن دندان نسبتاً بزرگی با تعجب به سمت جی برگشت.
«خودت درست کردی؟!»
جی با لبخند سری تکان داد و به جونگوون زل زد.
«واقعا خوشمزست»
گفت و دوباره با لذت شروع کرد به خوردن.
_________
تقریبا ساعت دوازده ظهر بود.
«الان ناهار سفارش بدم یا یکی دو ساعت دیگه؟ »
جونگوون با تعجب به جی نگاه کرد.
« دیونه شدی؟ وقتی دست پختی به این خوش مزگی داری میخوای غذا سفارش بدی؟ »
جی با تردید گفت«میخوای خودمون درست کنیم؟ »
جونگوون سری تکان داد و به سمت آشپز خونه رفت.
«پاشو دیگه! »
جی هم به دنبال جونگوون وارد آشپز خونه رفت.
***
جی بهش گفته بود هویج ها را خورد کند و الان داشت انجام میداد، جی هم سرگرم درست کردن برنج و سس بود.
کار جی تموم شد و نگاهی به جونگوون کرد کار های که انجام میداد دست خودش نبود ، فکر های که میکرد دست خودش نبود، واضح تر بخوام بگم به قلبش باخته بود و الان قلب حاکم بود و اجازه دخالت منطق و مغز را نمیداد با اینکه میدانست اشتباه است!...
به سمت جونگوون رفت و از پشت او را بغل کرد و سرش را درون گردن جونگوون فرو برد نفسی عمیق کشید.
جونگوون شوکه شده بود و بدنش که در بغل جی محاصره شده بود مور مور میشد.
خنده ای خیلی کوچک کرد؛ او هم مانند جی به قلب بی جنبه اش باخته بود و اجازه هر کاری را بهش میداد.
سرش را به سمتی کج کرد تا جی راحت تر باشد.
جی بوسه ای به گردن جونگوون زد.
هر دو فکر میکردند طرف مقابل فقط حس دوستی بهش داره و اگه زیاده روی کنند دوستی چند ساله خراب میشود، اما سخت در اشتباه بودند...
بعد از خورد کردن هویج ها و ریختنش درون قابلمه با همان حالت به سمت مبل ها رفتند.
«نمیخوای ولم کنی؟ »
جونگوون با خنده گفت و منتظر ماند.
«نچ»
«میخوام بشینم خوب»
جی کمی سرش را از گردن جونگوون فاصله داد و جوری که لب هایش به گوش جونگوون بخورد گفت«پاهای من جای بهتری نیست؟!»
جونگوون خشکش زده بود و لب هایش مدام برای گفتن چیزی باز و بسته میشد اما صدایی خارج نمیشد.
«قبلا که مشکلی نداشتی! »
جونگوون با لکنت گفت« ال..الانم ندارم اما..»
جی سرش را کج کرد و دوباره لب هایش را روی گردن جونگوون گذاشت؛ هیچ کدام از کارها دست خودش نبود.
« اما چی یانگ جونگوون؟»
جونگوون وقتی اسم کاملش را از جی شنید پروانه های دلش به پرواز در آمدند و شروع به رقصیدن کردند، گوشه ی لبش را گاز گرفت.
«هیچی فقط بیا بشینیم»
جی همان طور به جونگوون را به سمت عقب کشید و جی روی مبل و جونگوون روی پاهای جی نشست.
جونگوون به جی تکیه زد و طبق عادتش دستان جی را گرفت و با آن ها وَر رفت، جی هم سرش را درون گردن جونگوون کرد و گاهی لب هایش را به گردن و گوش های جونگوون میزد.
_______________
آن روز هم با همه اتفاقات تمام شد  و حالا جی و جونگوون در بغل هم به خواب رفته بودند.
___________________________________________

سلاممممم✨
نمیشد به دو پارت تقسیمش کنم پس همینجوری براتون گذاشتم🙂✨
کار بعدیم تا پارت 5 آماده شده و چون باید اول این تموم بشه هروز اپ میکنم تا اونو هم بتونم به موقع اپ کنم .
دوستون دارممم✨
کامنت و ووت فراموش نشه لطفا نظرتون رو بگید🥺
خدافظظظ👀✨

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now