بعد از تماسی که سونگهون گرفته بود و با صدایی که احتمالا به خاطر گریه اونجوری شده بود فقط بهشون گفته بود«هرچه سریعتر خودتون رو به این ادرس برسونید »قطع کرده بود.
نگران بودن که نکنه اتفاقی افتاده باشه و مدام با سونو تماس میگرفتن اما سونو جواب نمیداد و همین نگران ترشون میکرد.
وقتی رسیدن با خرابه ای روبرو شدن و برای اینکه مطمعن بشن ادرس رو درست اومدن دوباره ادرس رو چک کردن.
اروم داخل رفتن، صدای خرده سنگ های که زیر کفش ها خورد تر میشد سکوت اون مکان عجیب غریب رو میشکست.
جلو تر رفتن و چشمشان به دری که پوسیده بود افتاد.
همه ی آنها براشون سوال بود که دوستشان چرا گفته به این مکان خراب بیان.
در را به آرامی باز کردن و صدای گوش خراش در بلند شد.
صحنه روبروی شان بدترین صحنه در تمام عمرشان بود.
سونو در بغل سونگهون که بر روی لباس های که به تن داشت مقدار خیلی زیادی گل و خون بود و سونگهون که داشت زار زار گریه میکرد.
«نم.. نمیدونم چرا اینجوری شد فق.. فقط بهم پیام داد و گفت بیام به این آدرس اما.. اما تا خواست چیزی بگه اینجوری شد»گفت و میان حرف هایش اشک میرخت و هق هق میکرد.
جونگوون با پاهایی سست شده به سمت دوست اش که در بغل سونگهون بود رفت و روی دو زانو نشست، دستانش که کمی سرد بود را روی موهای بهم ریخته دوست اش کشید.
«سونویی پاشو وونی اومده پیشت پاشو ببینش پاشو مثل قبل موهامو نوازش کن، بهم درس یاد بده، کمکم کن تا آشپزی کنم قول میدم ازت نخندم فقط پاشو»
جونگوون همچنان دستش را بر روی موهای سونو میکشید و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
جی آروم به سمت جونگوون رفت و او را در آغوش کشید.
جونگوون اجازه داد اشک هایش جاری شوند و لباس جی را خیس کنند.
«جی ح..حال سونو خوبه مگه نه ؟»
با گریه گفت و سرش را درون بغل جی مخفی کرد، جی هیچی نمیگفت و فقط اجازه داد جونگوون در بغلش گریه کند.
آنها با چهره ای غم زده به صحنه روبرویشان نگاه میکردند و کمی بعد جیک به بغل هیسونگ پناه آورد و شروع به گریه کردن کرد.
سونگهون لبانش را میگزید تا خنده ای نکند،اما نتوانست و در چند صدم از ثانیه شروع به خندیدن کرد.
بقیه با تعجب نگاهش میکردند و فکر میکردند که دوستشان بخاطر شکی که بهش وارد شده داره میخنده اما وقتی سونو با اخم بلند شد و دادی بر سر سونگهون زد هِینی کشیدن.
«یاااااا مگه بهت نگفتم خودتو کنترل کن»
سونگهون با خنده گفت«چیکار کنم قیافه هاشون خنده دار بود»
هیسونگ که فهمیده بود آن دو میخواستند چه نقشه شومی را عملی کنند اما با شکست مواجه شده بودن غرید«قسم میخورم میکشم تون »
سونگهون با ترس نگاهی به هیسونگ کرد و سونو رو روی زمین رها کرد و پاشد.
«غلط کردم همش نقشه سونو بود»
آنها هم با فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده با خشم به سونو نگاه کردند.
سونو لبخند خجلی زد و پاشد.
«دروغ میگه همش نقشه خودش بود من گفتم نمیخوام اما خیلی اصرار کرد»
نگاها بین اون دو چرخید که صدایی جونگوون بلند شد.
«سونو عزیزم من که میدونم کرم از خودت بوده پس چرا فقط قبول نمیکنی؟ »
«وونی عزیزم بیا پاشدم فقط کاری به کارم نداشته باش»
«کثافتت سکته قلبی کردم فقط به خاطر نقشه تو»
گفت و از بغل جی در آمد و شروع به دویدن دنبال سونو کرد.
«سو.. سونو مگه نمیگفت نمیخواد ببینتمون؟ پس الان چه اتفاقی افتاده؟ »
نیکی گفت و به آنها خیره شد.
«اگه کاریم نداشته باشین همه چیز رو میگم»
«کاریت نداریم فقط زود بگو»
جیک گفت و منتظر به سونگهون زل زد.
«اینجا نمیشه باید به جایی که سونو گفته بریم تا اونموقع بهتون بگیم»
جی با حالت سوالی و بی محلی به سونگهون گفت «بنظرت جونگوون الان دست از سر سونو بر میداره؟ »
سونگهون با یادآوری اینکه چطوری با جی رفتار کرده هوفی کشید و درمونده به چشم هایش زل زد.
«ببین هیونگ برای اون مجبور بودم قول میدم همه چیز رو از ریز تا درشت براتون تعریف کنم فقط از دستم ناراحت نباش لطفا»
جی فقط سرش را تکان داد و به آن دو که همچنان درحال دویدن بودن زل زد.
___________________________________________بعد از اینکه سونو لباس هایش را عوض کرد به مقصد مورد نظر سونو رسیدند.
تپه بلندی که همه جایش سرسبز بود و در سمت چپ رودخونهی ای که آب زلالی داشت جاری بود و تقریبا شهر را زیر پاهایشان میدیدند.
سونو زودتر از همه از ماشین پیاده شد و باد به آرامی وزید و موهای سونو را به حرکت دراورد.
همه شان شیفته منظره ای که داشتن مشاهده میکردند بودن که با صدای سونو به سمتش رفتن و کنارش دایره وار نشستن و منتظر به سونگهون و سونو نگاه کردن.
*********سونو و سونگهون بعد از گفتن همه چیز به آنها خیره شدن.
«قسم میخورم..قسم میخورم اون دختره ای جادوگر رو میکشم خودم با همین دستام خفش میکنم»
جونگوون با چهره ای که فکر میکرد ترسناک شده گفت.
هیسونگ با شک پرسید«الان شما دارید قرار میزارید؟ »
سونو و سونگهون با خجالت سرشان را به نشونه بله تکون دادن.
«سونگهون واقعا خوش به حالت که سونو گذاشت انگشتر کنی دستش جی.. خاامپتم منلنککپ نهتنمک»
جیک با عجله دستش را روی دهان هیسونگ گذاشت و اهمیتی به حرف هایی نامفهومی که میزد نکرد.
«الان میایم» گفت و هیسونگ را بلند کرد و دنبال خود کشاند.
سونو سونگهون نگاهی بهم انداختن و بعد ریز ریز خخندیدن.به پشت درختی کشاندش و بعد دستش را برداشت.
«روانی هستی؟ همینجور میخواستی بگی که ما قرار میزاریم؟ »
«خوب مگه چیه بزار بهشون بگیم دیگه»
جیک کلافه به هیسونگ نگاه کرد.
«الان نه هیسونگ »
«چرا الان نه؟ ! »
«به موقع اش بهت میگم»
گفت و منتظر حرفی از طرف هیسونگ نموند و رفت.
جونگوون همینجوری حرف میزد و جی با آرامش بهش گوش میداد، تقریبا فهمیده بود چه حسی به جونگوون داره و جونگوون بخاطر حسی که دوباره پدیدار شده بود خودش رو سرزنش میکرد.
سونو و سونگهون که نگاه هم میکردن و انگار چیز جدید ی کشف کرده باشن ریز ریز میخندیدند.
هیسونگ و جیک هم معلوم نبود کجا هستند.
و اینجا فقط نیکی بود که تقریبا داشت نادیده گرفته میشد و هیچکس از دل عاشق نیکی که الان خورد شده بود خبر نداشت.
برایشان خوشحال بود، همین که حال آنها خوب بود حال خودش هم خوب بود.
البته در این مورد دروغ میگفت، درسته که از حال خوب آنها خوشحال بود اما حال خودش اصلا خوب نبود.
___________________________________________
سلاممم.
فقط چند اینچ فاصله داشت تا پاک بشه و امروز پارت جدید نداشته باشیم🤏🏻
خلاصه که دوستتون دارم و کامنت و ووت فراموش نشه خدافظظظ👀✨👋🏻
YOU ARE READING
˚Dark Chocolate˚
Action.Heeseung.Jay.Jake.Sunghoon.Sunoo.Jungwon.niki. عشق یک طرفه مثل شکلات تلخه. طعم زننده ای داره،اما همچنان دوست داری مزش کنی.