part(23)

112 10 6
                                    

دو هفته از تمام اون اتفاقات گذشته بود و تقریبا همه ی مشکل هاشون بجز یکیش حل شده بود . داخل کافه تریا نشسته بودن و هرکی مشغول انجام کاری بود. میدونستن برای چی باز هم بدون جی و جونگوون برنامه ریختن که بدون اونا باهم حرف بزنن و از شانس خوبشون جی و جونگوون تصمیم گرفته بودن داخل کتابخونه باهم درس بخونن.
«چیکار میخواین بکنین؟ »
هیسونگ بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت و بازم با کارت توی دستش وَر رفت. از اونجایی که این ایده ی سونو بود کسی حرفی نزد و منتظر به سونو نگاه کردن.
« همون کاری که قرار بود بکنیم»
« چه روزی؟ »
سونو شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت«همین امشب»
نیکی که میشد تعجب رو از چشماش خوند کمی به سمت جلو خم شد.
« تو که هنوز جا رزرو نکردی! »
«چند روز پیش برای امروز جا رزرو کردم و برای همین گفتم اینجا جمع شیم»
جیک پوزخند کوچیکی زد و نگاهشو از سونو گرفت.
« دوست دارم هرچه زودتر قیافه هاشون رو توی اون لحظه ببینم »
سونو از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه رفت.
«کجا؟ »
هیسونگ با صدای بلندی گفت و به رفتن سونو خیره شد.
«کتابخونه»
سونو هم متقابلاً با صدای بلندی جوابش رو داد و به راهش ادامه داد.
وقتی وارد کتابخونه شد نگاه کنجکاوی که داشت رو مدام اطراف کتابخونه میچرخوندن، با دیدن جی و جونگوون کنار هم لبخندی زد و به سمتشون رفت. کنار جونگوون نشست و دستشو دور گردن جونگوون انداخت. جونگوون چند ثانیه متعجب نگاهش کرد اما بعد با لبخندی که زد سونو به جی حق داد که عاشق جونگوون بشه!.
«مگه نگفتی نمیای؟ »
سونو با شنیدن صدای جی سرشو خم کرد تا چهره هیونگش رو ببینه. با شوخی گفت« نکنه مزاحمم؟ »
جی تند تند سرشو به معنی -نه- تکون داد.
«پس چیکار داشتی؟ »
ایندفعه به صورت جونگوون نگاه کرد تا چهره اون رو ببینه.
«شب کاری دارین؟ »
هردوشون همزمان کلمه -نه- رو گفتن و منتظر به سونو نگاه کردن.
«پس امشب میریم بیرون براتون آدرس و ساعت رو میفرستم بیاین»
به محض تموم شدن حرفش دستشو از دور گردن جونگوون دراورد و اجازه ای به اون ها نداد تا حرفی بزنن و رفت.
****
جلوی در ایستاده بود و مثل هردفعه نفس عمیقی کشید و وارد شد، همه بودن و انگار فقط منتظر اون بودن. -مگه اونجا جزو معروف ترین رستورانها نبود؟ پس چرا بجز خودشون و آدمی که کمی از میزشون فاصله داشت آدمی دیگه ای نبود؟- با تعجب به اطرافش نگاه میکرد و با خودش حرف میزد. اهمیتی نداد و با لبخند به سمت میزی که دوستاش بودن رفت، فقط ی دونه صندلی خالی بود که اونم کنار جی بود. صندلی رو عقب کشید و کنار جی نشست.
« چرا جوری رفتار میکنین که انگار من مزاحم هستم؟! »
با ناراحتی گفت و کمی لباشو به جلو متمایل کرد. سونو که کنار جونگوون نشسته بود یکدفعه به سمت لپای جونگوون حمله کرد و با دوتا دستش کشیدشون.
«فقط میخواستیم اذیتت کنیم وونی»
جونگوون که از درد صورتش جمع شده بود و سعی میکرد لپاشو از دست سونو نجات بده با لحن اعتراض آمیزی و صدای تقریبا بلند گفت « شماها غلط میکنین، لپمو ول کننن»
در همین حین چند نفر با غذا های تو دستشون به سمت میز اومدن. سونو با دیدن گارسون ها لپ جونگوون رو ول کرد و سرجاش نشست. جونگوون که ناباورانه بهشون نگاه میکرد عصبی گفت« بدون من سفارش دادین؟ ! »
نیکی که معلوم بود دپرسه همونطور که نگاهش به میز بود آروم زمزمه کرد « سونو خان گفته همه امشب باید استیک بخوریم »
جونگوون عصبی نگاهی به سونو انداخت.
« کرم داری؟ مثلا خودت گفتی بیاما»
سونو شونه ای بالا انداخت و لبخندی زد که جونگوون رو عصبی تر کرد.
« درسته، حالا که شماها مهمون من هستین پس خودم انتخاب میکنم چی بخوریم»
جونگوون لبخند عصبی زد با لحن مسخره ای گفت« دفعه بعد من مهمونتون میکنم و واسه تو یکی میگم غذای گیاهی بیارن چون اونموقع تو مهمون من هستی و من باید انتخاب کنم چه غذایی کوفت کنی! »
«موفق باشی»
و بعد حرف سونو ساکت شدن و اجازه دادن گارسون ها غذا رو بچینن. همه داشتن خیلی راحت غذاشون رو میخوردن بجز جونگوون که با استیک روبروش درگیر بود. جیک با دیدن جونگوون که درگیره خنده کوچیکی کرد و دقیقا همون موقع ی ایده به سرش زد. اروم زد به پای هیسونگ و وقتی که نگاه متعجب هیسونگ از بشقاب روبروش گرفته شد و بیصدا به جیک نگاه کرد، جیک با سر به جونگوون اشاره کرد و مشتاق به هیسونگ نگاه کرد. هیسونگ که منظور جیک رو نفهمیده بود با سر بهش فهموند که منظورش رو نفهمیده. جیک دوبار همون کارو تکرار کرد و بازم هیسونگ نفهمید، برای اینکه بیشتر از این ضایع بازی در نیارن گوشیش رو اروم دراورد و به هیسونگ پیام داد. هیسونگ بعد از خوندن پیامی که جیک بهش داده بود پوزخندی به باهوشی دوست پسرش زد.
«جونگوونا تو هنوز درگیری؟ بزار کمکت کنم»
هیسونگ با لحنی که مثلا متعجب زده شده حرفش رو گفت و همزمان از همون جایی که نشسته بود کمی بلند شد و به سمت بشقاب  و خود جونگوون خم شد. جی با کمی اخم به هیسونگ نگاه میکرد که جلو دیدش رو گرفته بود. هیسونگ بعد از تکه تکه کردن استیک توی بشقاب جونگوون عقب رفت و دوباره شروع کرد به خوردن .
تقریبا غذای روبروشون تموم شده بود که همون مرد مرموزی که جلوشون نشسته بود بلند شد و  کتش رو باز کرد. درست میدیدن؟ اون مرد ی بمب به خودش بسته بود؟.
«کافیه یکی تون از جاش تکون بخوره تا این دکمه رو بزنم و همه تون برین هوا! »

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now