part(13)

101 13 70
                                    

در نزدیکی مدرسه کافه ای وجود داشت که آنها بجز جی و جونگوون در آنجا دور هم بودند.
دیوار های که رنگ نسکافه ای داشت و نوشته هایی ریز مشکی بر روی دیوار ها بود ، میز های گرد و صندلی های که گرد و نرم بودند.
همه به خواست جیک به این کافه اومده بودن منتظر به جیک نگاه میکردن.
چند دقیقه همینطوری گذشت که نیکی کلافه گفت« هیونگ برای چی ما اینجا هستیم؟ »
جیک لبانش را تر کرد به چشمان نیکی زل زد.
« خوب... همتون متوجه رفتار های عجیب جونگ سونگ و جونگوون شدین؟ »
سونو بعد از فهمیدن منظور جیک نیش خندی زد و دستانش را بهم قفل کرد و زیر چانه اش گذاشت.
« من و سونگهون فکر همه جاشو کردیم و حالا که شماهم فهمیدین بهتره که خبر داشته باشین»
و شروع به توضیح دادن کرد.
****
همه به درخواست جه یون رفتن و حالا خودش و نیکی روبروی هم نشسته بودند.
نیکی که فهمیده بود هیونگش برای چی گفته همه برن و فقط خودشون دوتا باشن دنبال  داستان بود تا برای اون روز که گریه میکرد برای هیونگش بگه و دست از سرش برداره.
«نیکی خودت میدونی برای چی اینجایی پس مقدمه چینی نمیکنم ،برام توضیح بده چرا اون روز داشتی گریه میکردی؟ »
نیکی شلوارش را درون مشتانش گرفت و سرش را پایین انداخت.
«نم.. نمیتونم بگم هیونگ»
جیک کلافه پوفی کشید.
«نیکی یا بهم میگی یا به همه شون میگم!»
نیکی با عجز به چشمان جیک زل زد.
«نمیتونم هیونگ، اگه بگم ازم متنفر میشی»
جیک بلند شد و کنار نیکی نشست ، دستانش را گرفت به چشمان نیکی زل زد.
«چرا همچین فکری میکنی؟ تو هرکاری ام کنی من ازت متنفر نمیشم، پس میشه حالا بهم بگی؟ »
نیکی اشک در چشمانش جمع شد، دوست داشت با کسی در این مورد حرف بزند و چه کسی بهتر از جه یون هیونگ عزیزش؟
«هی..هیونگ من اشتباه کردم من بزرگترین اشتباه رو کردم هیونگ من.. من عاشق کسی شدم که نباید میشدم»
اشک از چشمانش جاری شد.
جیک او را در بغل گرفت و سرش را به سینه خود فشرد.
«عشق اشتباه نیست نیکی»
نیکی بیشتر اشک ریخت و لباس جیک بیشتر خیس شد.
«عشق من اشتباه بود هیونگ، از بین این همه آدم چرا من باید عاشق اون میشدم»
مو های نیکی را نوازش کرد و با لحن آروم تری پرسید«نیکی..مگه عاشق  کی شدی که فکر میکنی اشتباه هست؟ »
نیکی لباس های جیک را در مشتانش فشرد.
« عاشق هیونگم شدم،عاشق کسی شدم که بخاطر دوستم هاناهاکی گرفت، به کسی امیدوار شدم که خودش به عشقش امید نداشت،عاشق کسی شدم که بخاطر دوستم زجر میکشید...من عاشق سونو شدم هیونگ»
جیک دستانش شل شد و آروم از روی سر نیکی سُر خورد.
حالا میفهمید نگرانی های نیکی رو برای سونو، حالا میفهمید چرا نیکی انقدر به سونو اهمیت میداد، حالا میفهمید چرا نیکی وقتی سونو از حال رفت و به بیمارستان رفتن خودش هم از حال رفت.
نیکی از بغل جیک درامد ،اشک هایش را پاک کرد و خنده عصبی کرد.
«دیدی گفتم ازم متنفر میشی، نمیتونی درکم کنی هیونگ راستش رو  بخوای هیچکس نمیتونه درکم کنه هیونگ»
جیک نمیدانست چرا براش انقدر عجیب بود.
او به راحتی سونو و سونگهون، جی و جونگوون را درک کرده بود و حالا چرا انقدر براش عجیب بود که نیکی سونو رو دوست داره؟
نیکی با همان خنده از جایش بلند شد و بیرون رفت و ای کاش جیک جلویش را میگرفت.
___________
در خانه را بست و داخل شد.
تصمیمش را گرفته بود.
حالا که با عزیز ترین و با درک ترین هیونگش حرف زده بود و او هم نیکی را درک نکرده بود.
جسمش داغون شده بود و روحش داغون تر.
حس های مزخرفی داشت.
انگار چند نفر داخل ذهنش بودن و مدام حرف هایی به او میزدند که او را داغون تر از چیزی که بود میکردند.
نیکی دستانش را بر روی گوش هایش گذاشته و مدام فریاد میزد که بس کنند.
اشک از چشمانش میرخت و مدام فریاد میزد.
دستانش را از روی گوشش برداشت و شروع کرد به خورد کردن وسایل و بهم ریختن خانه.
چشمش به تکه ای تیز شکسته که برای گلدون روی میز بود افتاد.
فردی داخل ذهنش گفت که اگر  خودش را بکشد همه این اتفاق ها تمام میشوند و او راحت میشه.
سریع به سمت دیگر نگاه کرد و داد زد« نه نه! من..من خودمو نمیکشم هر اتفاقی هم  بیفته من خودمو نمیکشم»
بعد از پایان حرفش صداها بیشتر و بلندتر شدن.
نیکی رسماً داشت روانی میشد، تلاش میکرد به فکری که میگوید خودت را بکش توجه ای نکند اما داشت روانی میشد.
دوباره نگاهش به آن تیکه تیز افتاد.
با پاهای سست شده به سمت آن تیکه رفت و آن را برداشت.
روی دستش قرار داد که باز همان صدا بلند شد.
«محکم بکش! جوری که مطمعن بشی دیگه زنده نمیمونی! »
چشمانش تار میدید و با اشک گفت«ببخشید هیونگ های عزیزم،اشتباه از من بود که گفتم لطفا با منم دوست بشین»
بعد از تموم شدن حرفش آن تکه تیز را محکم روی رگ های دستش کشید و دستش شروع به خون آمدن کرد.
صداها در چند صدم ثانیه متوقف شدن و نیکی خنده ای کرد.
«جدی.. جدی تموم شد»
فکری به سرش زد.
او بدون وصیت نامه رگش را زده بود.
وقت نداشت که بخواهد چیزی بنویسد پس به سمت گوشی اش رفت، ویدیو کال هفت نفره ای گرفت و سرش را از کادر دوربین خارج کرد.
بعد از چند تا بوق همه در ویدیو کال بودن.
از قیافه جیک معلوم بود حوصله ندارد اما تا خواست قطع کند نیکی در کادر اومد و با همان لبخند و چشمان اشکی اجازه حرف به کسی نداد.
« من..منو ببخشید چاره ای دیگه ای نداشتم، الان انقدر راحتم که نمیتونم داخل کلمات توصیف کنم»
دستی که رگش را زده بود را بالا آورد و با همان خنده ادامه داد.
«یکم درد میکنه اما راحتم کرد، حواسم نبود وصیت بنویسم پس همینجوری زدم و چون وقت زیادی ندارم ویدیو کال گرفتم»
همه داشتن اشک میرختن و در راه خانه نیکی بودند.
نیکی پوزخندی زد.
«الکی تلاش نکنین به موقع نمیرسین، چقدر آدم بدی ام که موقع مرگم هم آزارتون میدم»
حالا با همان چشمان اشکی که دوباره سیل اشک جاری بود گفت« لطفا گریه نکنین خوب؟ حواستون به همد...»
هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که چشمانش به روی هم آمدند و روی زمین افتاد و حالا تنها کادری که معلوم بود سقف خانه ی نیکی بود.
سونو بعد از دیدن این صحنه همان طور که در راه خانه نیکی بود بلند داد زد.
« نه نه نیکی الان وقتش نیست پاشو لطفا»
___________________________________________

سلام🗿
الان دارین میگین سلام و کوفت؟ 🗿
فحش دادین به خود دادین از من گفتن بود🤝🗿
شما که به حرف من گوش نمیدین نه ووت میزارین نه کامنت🥺🥲
لطفا بزارین تا منم یکم انرژی بگیرم🥺🤌🏻
دوستتون دارمم❤✨
خدافظظظ👋🏻✨

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now