part(18)

107 10 4
                                    

روی صندلی نشسته بود و دست معشوقه اش که هفته هاست چشمانش را باز نکرده در دست داشت.
به صورت بی نقصش زل زده بود.
پوست سفیدی که متضاد موهایش بود.
چشمان کشیده ای که او را یاد روباه مینداخت.
لب های پفکی که دیگر آن رنگ صورتی مانند خود را نداشت و بجایش رنگی مانند به گچ به همراه ترک بود.
لپ هایی که کمی بخاطر کم شدن وزنش دیگر مثل قبل تپل نبود.
قطره اشکی از چشمش جاری شد.
چرا بیشتر قدرش را ندانسته بود؟ چرا بیشتر کنارش نبود؟ چرا بیشتر بدبختی ها واسه معشوقه اش بود؟
لبخند دردناکی زد و اجازه داد قطرات بیشتری از چشمانش جاری شوند.
«دلم برات تنگ شده سونو نمیخوای چشماتو باز کنی؟ نگاه چقدر لاغر شدی باید پاشی و غذا بخوری وگرنه خیلی لاغر میشیاا»
دست سونو را محکمتر گرفت.
«زودتر پاشو سوپرایز بزرگی برات دارم سونو»
و بعد از زدن حرفش سرش را روی شکم سونو گذاشت و بی صدا گریه کرد.
چند دقیقه گذشته بود و او در عالم خود بود.
چیزی را روی سرش حس کرد.
ناگهان اشک هایش بند آمد و با ترس سرش را بلند کرد.
چشمش به سونو افتاد که با چشمان باز و لبخند زیبایی نگاهش میکند.
«سو..سونو! »
با تعجب و کمی صدای بلند گفت.
لبخندی زد و دوباره اشک ریخت، اما اینبار اشک شوق.
انگشتانش را به سمت زنگ بالا سر سونو برد و آن  را چند ثانیه ثابت نگه داشت.
«بالاخره به هوش اومدی! »
سونو دستش را به سمت صورت سونگهون برد و اشک هایش را پاک کرد و با صدای گرفته گفت«گریه نکن»
سونگهون لبخندش پر رنگ تر شد و دستش را روی دست سونو گذاشت.
«اشک شوقه»
به چشمان هم زل زده بودن و حرفی نمیزدن؛ انگار با همان تماس چشمی که داشتن تمام حرف هایشان را گفته بودن.
در با شتاب باز شد و پرستاری به همراه دکتر وارد شدن.
«چیزی شده؟ »
سونگهون تماس چشمی که با سونو داشت رو قطع نکرد.
«سونو به هوش اومد»
دکتر نفسی از روی آسودگی کشید و به سمتشان رفت.
«ترسوندیم بچه! »
سونگهون جوابش را نداد.
*****
غرق افکارش بود که صدای گوشی اش بلند شد.
به سمت گوشی خم شد و برداشتش.
پیامی از طرف سونگهون اومده بود.
پیام را باز کرد و با خوندن پیام لبخند بزرگی بر لبهایش آمد.
(پیام)
سونگهون : سلام هیونگ  خبر خوشی دارممم. سونو بهوش اومددد.
جی: راست میگی؟
سونگهون:نه حوصله ام سر رفته دارم کرم میریزم/:
جی: اگه الان تو موقعیت عادی بودیم که من میدونستم با تو اما چون هم تو به مود قبلیت برگشتی و هم سونو به هوش اومده کاریت ندارم
سونگهون: خوب میکنی هیونگ عزیز اصلا وظیفت همینه
جی:کاریت ندارم کرم نریز بچه، تا چند دقیقه دیگه اونجام
سونگهون: اولا که دوست دارم کرم بریزم دوما نمیخواد این ساعت بیایی سونو خوابه فردا بیا
جی:خیلی خوب اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
سونگهون:باشه هیونگ. شب بخیر
جی:شب توهم بخیر
(پایان پیام)
گوشی اش را روی میز گذاشت و دست به سینه به نقطه ای زل زد.
در عالم خود بود که صدای زنگ در او را از عالم خود بیرون کشید.
با تعجب به سمت در رفت.
«کی این ساعت میتونه باشه؟ »
دکمه ای را زد و بلافاصله چهره ی جونگوونی که چشمانش اشکی بود ظاهر شد.
دکمه ای که مخصوص باز شدن در بود را زد و به سرعت به سمت در رفت بازش کرد.
جونگوون بلافاصله خودش را در بغل جی انداخت.
جی جونگوون را در بغل و سرش را به شانه اش تکیه داد. 
«چیزی شده جونگوون؟»
جونگوون اشک میریخت و حق حق میکرد.
«سو..سونو، دلم برای سونو تنگ شده»
جی خنده ی بی صدا کرد و همانطور که جونگوون در بغلش بود داخل رفت.
به سمت مبلی چهار نفره رفت.
جونگوون را از خودش جدا کرد و روی مبل نشست.
جونگوون با شک و تردید به جی زل زد.
جی وقتی حالت صورت جونگوون را دید با تعجب پرسید«چیزی شده؟ »
جونگوون از روبرو روی پاهای جی نشست، دستانش را دور گردن جی حلقه کرد .
«نه فقط دلم برای بغلت تنگ شده و واقعا بهش نیاز داشتم»
جی لبانش را گاز گرفت .
دستانش را دور کمر جونگوون حلقه کرد و به چشمانش زل زد.
«منم به بغل کردن تو نیاز داشتم وونی»
لبخندی زد و ادامه داد.
«و راجب به سونو..  سونو به هوش اومده»
جونگوون چشمانش به بزرگترین حد خود رسید و لبخندی زد.
«راست میگی؟!»
جی سرش را به نشونه تایید تکان داد.
«پاشو باید بریم پیشش»
تا خواست بلند بشه جی حلقه ی دستانش را محکمتر کرد و جونگوون را به خودش نزدیکتر کرد.
«سونگهون گفت خوابه پس رفتن ما الکیه»
به چشمان جونگوون زل زد.
چشمانش را خمار کرد.
«باهم رامیون بخوریم؟ »
جونگوون با تصور حرف جی چشمانش خمار شد.
«چی؟ »
جی پوزخندی زد و جونگوون را به خودش نزدیک تر کرد جوری که فقط چند سانتی متر فاصله بین لب هایشان بود.
«حرفم واضح نبود؟ پس دوباره تکرارش میکنم ، میخوای رامیون بخوریم؟ »
جونگوون نگاهی به لب های جی انداخت و اوهمی گفت.
جی جونگوون را بلند کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
جونگوون دستانش را محکمتر دور گردن جی حلقه کرد و پاهایش را دور کمرش قفل کرد.
وقتی متوجه شد دارن به سمت آشپزخونه خونه میرن خنده ی عصبی کرد.
جی خواست جونگوون را رو کابینت بزاره که سر جونگوون درون گردنش رفت و محکمتر جی را بغل کرد.
«برو پایین وونی کمرم درد میگیره! »
جونگوون تند تند سرش را تکون داد.
«نچ نمیرم! »
«خوب کمرم درد میگیره! »
جونگوون سرش را از گردن جی درآورد و اخمی کرد.
«خوب غلط میکنی بغلم میکنی»
جی دیگه چیزی نگفت و همانطور که جونگوون در بغلش بود شروع به درست کردن رامیون کرد.
***
غذایشان را خوردن .
جی به اسرار لباس های داد به جونگوون بپوشه تا اون شب رو همونجا بگذرونه.
بعد از کلی اذیت و کرم ریختن بالاخره تصمیم گرفتن بخوابن.
جونگوون بدون هیچ حرفی به سمت اتاق جی رفت و خودش را روی تخت انداخت.
جی بدون زدن حرفی کنارش دراز کشیده و او را در بغل گرفت.
بعد از چند دقیقه بالاخره به دنیای رویاها رفتن.

___________________________________________

سلامم👀✨
کور خوندین به این زودیا جیوون کیس داشته باشن.
کامنت و ووت یادتون نره✨🙂
خدافظظظ👀✨

˚Dark Chocolate˚Where stories live. Discover now