𝟵

130 13 4
                                    


وقتی وارد شدم در اتاقو بست.
+چرا درو بستی
نزدیکم شد.چون تو پارکینگ سرم داد زده حتما عصبانیه.بخاطر همین عقب عقب میرفتم.
اینقد عقب رفتم که خوردم به دیوار.نزدیکم شد.نفساش میخورد به گردنم.داشتم دیوونه میشدم.قلبم تند تند میزد.دوباره داشت عین تو کارائوکه میشد.
دستشو گذاشت رو قلبم
-هه.چرا قلبت داره تند تند میزنه روبی جِین؟
+یکی بهت نزدیک بشه قلبت تند تند نمیزنه؟
-نه اینقد
+(اب دهنشو قورت میده)چرا اوردیم اینجا
درحالی انگشتاشو رو شونه هام حرکت مید گفت
-فقط خواستم روبی جِینم ی شب پیشم باشه مشکلیه؟(دوباره با صدای بمم)
+روبی جین؟من جنیم بعدم من روبی جین تو نیستم ولم کن
-از این به بعد روبی جین منی.تو اومدی دنبالم تو اتاق انتظار داری چجوری رفتار کنم گرل؟(همه حرفاش با صدای بمه)
+...
بوسه سطحی به لبم زد و رفت سمت در.دستگیره در رو گرفت و لب زد
-یه لباس از کمد بردار و بیا پایین
دستگیره رو کشید و رفت بیرون.
همینجوری ک نفس نفس میزدم در کمدو باز کردم و یه لباس گشاد سفید راه راه برداشتمو با شلوارک سفید پوشیدم.موهامم باز کردم و رفتم پایین ببینم چیکارم داره
ته ویو:
درحال خوندن رمانم بودم که با صدای اومدن جنی چشمامو از کتابم گرفتم و به معشوقم دادم.با اون لباسای گشاد خیلی کیوت شده بود.اینقد محوش شده بودم ک اصلا نفهمیدم اومده کنارم و داره صدام میکنه.
راوی ویو:
وقتی جنی رسید پیش تهیونگ دید داره نگاش میکنه.بخاطر همین دستاشو کنار چشم ته تکون داد.
+تهیونگ.تهیووونگ(همینجوری که داره دستاشو تکون میده)
-...
+تهیونگگگ(یکم بلند)
-بله(تند تند پلک میزنه)
+کارت چیه
-میخوام چنتا چیزو بهت بگم.امشبو اینجا میمونی ولی نباید بری تو اتاق کنار اتاقم.
+چرا امشبو اینجا میمونم؟
ته رفت کنار جنی و دم گوشش لب زد
-بخاطر اینکه مستر کیم به روبی جینش نیاز داره(با صدای بم)
جنی تهیونگو یواش هل داد که ازش جدا بشه
+من روبی جین نیستم.اگرم باشم روبی جین تو نیستم.اینقد هوا ورت نداره مستر کیم...!
-هوا ورم نداشته بلاخره ی شبو پیش من میمونی چ بخای چ نخای
+داری بهم زور میگی باشه بابا میمونم اینقد زر زر نکن دیگه
-افرین گود گرل
+شب بخیر(گفتو رفت:/)
روبی جین تهیونگ رفت توی اتاقش تا برای مدت طولانیی بره به دنیای رویاهاش.دنیایی ک حداقل اونجا ارامش داشت.رفت ولی بعد از چند دقیقه کسی که اونو کامل برای خودش میخواست ولش نکرد و دنبالش رفت.تهیونگ درو اروم باز کرد که مبادا دختر کوچولوش از دنیاش بیاد بیرون.تهیونگ دید دخترش خوابه پس از فرصت استفاده کرد و درو بست و رفت پیشش.موهای معشوقش که چشمای براقش رو قایم کرده بودن رو کنار زد و به چهره عروسکش نگاه کرد.
-هعی عروسک کوچولو.الان که خوابیو صدامو نمیشنوی.میدونی حدود دو یا یک ساله که منو دیوونه خودت کردی؟یک ساله که مدام دارم دنبالت میگردم تا اینکه تو راه مدرست افتادیو برای اولین بار منو دیدی.ولی اونموقع برای من حدود دهمین باری بود که میدیدمت.اولین بار توی یه کافی شاپ دیدمت که داشتی با لیسا بگو و بخند میکردی.بعدم که دیگه یادم نمیاد.میدونی...الانکه خوابیو راحت هرچی دردو دل دارم میتونم بیامو برای روبی جینم تعریف کنم.ولی نمیتونم.دلم میخواد توی بیدارین باهات این حرفارو بزنم.ولی تو ازم متنفری...ولی هرچقدر تو ازم متنفری من همون اندازه دوست دارم...(همشو داره اروم میگه که جنی بیدار نشه.پسرم بغضم کرده همه حرفاش با بغض بود:'))
جمله اخرشو گفت و بوسه ای به پیشونی معشوقش زد و رفت.

𝘀𝗮𝘃𝗲 𝗺𝗲 𝗶 𝗳𝗲𝗹𝗹 𝗶𝗻 𝗹𝗼𝘃𝗲Where stories live. Discover now