8
بعد از فنجونِ شکسته، انگار تازه دیده باشه منی وجود داره، بیشتر نگاهم میکنه.
وقتی میاد، وقتی میره، وقتی قهوش رو میزارم جلوش؛
نگاهم میکنه.
بهم لبخند میزنه.
وقتی خورشید غروب میکنه، از لبخند پسرِ خورشیدمه که آفتاب طلوع میکنه.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.
- rise
8
بعد از فنجونِ شکسته، انگار تازه دیده باشه منی وجود داره، بیشتر نگاهم میکنه.
وقتی میاد، وقتی میره، وقتی قهوش رو میزارم جلوش؛
نگاهم میکنه.
بهم لبخند میزنه.
وقتی خورشید غروب میکنه، از لبخند پسرِ خورشیدمه که آفتاب طلوع میکنه.