11
به کتابخونهی شهر که میرسیم، وایمیسته.
چراغهای کتابخونه خاموشه. تعطیله.
_ دلت نمیخواد کتاب بخونیم؟
+ تعطیله الان
_ بهتر! مزاحم نمیشه کسی.
میگه و میخنده.
چشمهای براقش، لبخند قشنگش...
قلبمو میخندونه.
+ درا قفله خب.
_ مگه از در میخوایم بریم؟!
+ نمیخوایم؟
باز دستمو میگیره و میکشونتم تا پشت ساختمون.
پنجرهی پشت ساختمون بازه.
نگاه میکنه به پنجره، بعد به چشمهام نگاه میکنه که حرفشو چشمهاش بزنه.
باز میخنده.
میخندم؛ بلندتر میخنده.
قهقهَش... آهنگ محشر خلقت. حک میشه رو قلبم.
بیچاره قلبم.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.